•{🖤🤍}•• ‌ آرام:پیشنهاد دوستیی؟؟؟؟ احمدی: بله! و ایشون هم قبول نکردند و با خواهراشون جوابتونو دادند که تبدیل شده به دعوا! آرام زبونش بند اومده بود... اعصابم به شدت خورد شده بود! دستامو مشت کردم و رو به آقای احمدی کردم: + میشه به پسره بگید بیاد؟! _بله حتما!چند لحظه صبر کنید.... آقای احمدی از اتاق رفت بیرون.. من موندم و آرام! آرام بلند شد که بره.. +بشین! دستمال کاغذی که تودستش بود و پراز خون بود رو پرت کرد تو سطل آشغال... نشست روبروی من.! با چشمای اشکی زل زد به من _توکه نمیخای باور کنی؟! دستی به موهام کشیدم و بلند شدم... +حداقل بخاطر یه بهانه ی دیگه دنبال پسر میگشتی! اون از کار صبحت!اینم ازالان! قبلنا پسرا می افتادن دنبال دخترا!نه برعکس! _رادین ساکت باش! اومد جلوم وایستاد. _فکر نمیکردم انقدر نسبت بهم بی اعتماد باشی! +دنبال دوست بودی زودتر میگفتی که آبروت نره تو دانشگ... با سیلی که خوردم...حرفم تو دهنم موند... _ تف به غیرتت رادین!فکر نمیکردم انقدر بی غیرت باشی! نامرد ! منو اینجوری شناختی؟! که بیفتم دنبال دوست پ*س*ر؟؟؟ اینجوری میخاستی پشتم باشی؟! تنهام نزاری؟!