" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_372 تصمیمم رو گرفته بودم .. باید عملیش میکردم ! تنها چیزی که لازم بود ا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_373
گوشیو با حرص تو مشتم گرفتم و روشنش کردم ...
ذره ذره در حال آب شدن بودم!
چون راه مستقیم و راحتی برای رسیدن به حامد و رادین و برگشتنم وجود داشت !
اما دست و پاهام قفل بود !
میتونستم به حامد حداقل زنگ بزنم و فقط صداشو بشنوم!.
اما انگار خدا بامن قهر بود !
چون آدمیو سر راهم قرار داد که ذره ای وجدان و مهربونی تو وجودش نیست !
وارد موسیقی پلی شدم که پوشه ای توجهم رو جلب کرد!
~-Yalda ~
وارد پوشه شدم و با دیدن آهنگ مورد علاقه حامد ، لبخند تلخی زدم !
پلی کردم و صدارو تا100 بردم بالا !
کنار گوشم گذاشتم و چشمامو بستم !!
"من هم دلم تنگته هم قهرم باهات:)
هم دلم شکسته از تو هم ...
هنوز میمیرم برات~
قلب منی هنوز همو غم منی اما افتادی از چشام
دیگه نمیخوام که باهام حرف بزنی هنوزم عین بچه هام
من خاطراتم با تورو هر شب مرور میکنم
میمیرم از دوریت ولی حفظ غرور میکنم
این جای خالیت تو دلم با خودتم پر نمیشه
با این همه از تو دلم هنوز دلخور نمیشه:)))
ما آدم دنیای همدیگه نبودیم∞
تو فال هم بودیم ولی ما مال همدیگه نبودیم؛))
تو یه رویایی که نمیرسی به دستم من دیگه از عشق تو خستم
تو رویایی که نمیشه مال من شی اینه که روت چشمامو بستم
من خاطراتم با تو رو هر شب مرور میکنم:))))
میمیرم از دوریت ولی حفظ غرور میکنم:/
این جای خالیت تو دلم با خودتم پر نمیشه
با این همه از تو دلم هنوز دلخور نمیشه؛))"
_حامیم_✨🫀
_____________________
#رادین
یک هفته گذشته بود و دریغ از یک خبر کوچیک از آرام !
حامد رو توی این یک هفته ندیده بودم ..!
بعداز اون اتفاق کذایی و ماجرای قرص خوردنش، داوود فهمید قرص از طرف ارسلان بوده !
حامد هم بعداز مرخص شدنش ، خودشو تو خونش حبس کرد !..
اومده بودیم تهران و آقامحمد خودشو به در و دیوار میزد تا یک سر و نخی پیدا کنه !
اما با دعوای شدید حامد و آقامحمد ، جفتشون آتیش درونشون تبدیل به خاکستر شد !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_373 گوشیو با حرص تو مشتم گرفتم و روشنش کردم ... ذره ذره در حال آب شدن ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_374
گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم ..
بااینکه باید برای ترمیم شکستگی استخون پاهام؛ یک ماه توگچ میموند ..
سردرد های شدید ، ولم نمیکرد و فکر آرام مدام تو ذهنم میپیچید!
یک لحظه هم نمیتونستم آروم بگیرم !
نمیدونم ..
شاید من خیلی احساساتی بودم!
خیلی نازک نارنجی بودم که دلم خیلی زود براش تنگ شده !
برای سربه سر گذاشتناش !..
برای غرزدناش ... یا حتی گریه کردنش !
روی مبل دراز کشیدم و ساعد دستم رو ، روی پیشونیم گذاشتم ...
خیره شدم به سقف و توی دریای فکر و خیال غرق شدم ..!
________________________
#راوی
طناب فکر و خیال های رادین، دور گردنش پیچیده شده بود و هرلحظه ممکن بود اورا به کام مرگ بکشاند !
دلتنگ بود و خسته !
آرام و قرار نداشت و نمیدانست چه بر سر دخترک ساده و مظلوم ، آمده است !
اصلا جانی در بدن دارد ؟
فرشته کوچک او درچه حال است؟!
دیوانگی او بخاطر فهمیدن حقیقت بود !
حقیقتی تلخ و فهمیدن اعتماد کردن بی جایش به لادن !
عاشق بود!
نمیدانست هنگام عاشقی، عقل و زبان ، در اختیار قلب است و زیر و روی زندگی را به معشوق اطلاع میدهد !
اما بی خبر بود از جاسوس بودن معشوقه اش ...!
نمیدانست غصه کدام یک از عزیزانش را بخورد !
رفیقش که حکم داماد را برایش دارد ..
و برای او از صدتا رفیق و برادر هم عزیزتر است ..
یا خواهر عزیزتر از جانش که برای او روزگار شمشیرش را از رو بسته !
چه میکرد؟
مگر به غیراز غصه خوردن و مرخصی گرفتن و کنج دیوار نشستن، کار دیگری از دستش برمیآمد؟
طعم جوانی ، طعمی بود که بر کام این خواهر و برادر چشیده نشد !
اما همه ی اینها .. فقط نیمی از داستان است !
حامد را چه میکردیم؟!
پسری که هم رویاوعشقشرا ازدست داده بود ..
وهم دختری را که از خون و رگ خودش بود !
هنگامی که چشمانش را بسته بود و دهانش را بدون فکر کردن باز ... فکر این اتفاق را هم نمیکرد!
اما روزگار ، پراز درس است و شاگرد در خواب غفلت و نادانی !
به او پندی داد که تا عمر دارد ، از خاطرش نمیرود !
با خودش تکرار میکرد ..
_آرام میشه برگردی؟!
غلط کردم آرام !
دور اون چشمات بگردم!
تو برگرد !!
قول میدم لال بشم !
قول میدم دیگه قضاوتت نکنم !
قول میدم دیگه دست روت بلند نکنم !
دستم بشکنه آرام !
بشکنه !
داد او همراه میشود با صدای هق هق هایی که تا هفت آسمان رسیده !
با شخصی صحبت میکرد که وجود حقیقی نداشت !
تنها یک عکسی بود که جان و روحی در وجودش نبود و توانایی همدردی و ابراز علاقه را نداشت !
کار هرروز و هرشبش همین بود !
صحبت و ابراز پشیمانی و گریه و داد !
آن هم با عکس !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_374 گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم .. بااینکه باید برای
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_375
وصف حال حامد برای من راوی سخت است !
دل ضعفه او اثر گریه های بی اندازه او بود .. !
نرگس و پدر و مادر او، از حال او خبر داشتند؟!
اصلا میدانستند چه بر سر عروسشان آمده؟!
به خدا که نمیدانستند!
اما حالا ، حامد به داناترین فرد مذکر جهان تبدیل شده بود !
میدانست که به دخترک بی گناه ، حکم اعدام داده است !
میدانست که آشکار کردن حقیقت برای خانواده اش، برابری میکند با طرد شدنش !
ناهید (مادر حامد) روز عقد تمام سفارشات لازم را به حامد کرده بود !
آرام را اندازه نرگس، شاید هم بیشتر از او دوست میداشت و حامد از میزان علاقه او به همسرش، بی خبر بود !
چون حامد مفهوم خجالت و بی غیرتی را خوب میدانست ...
لااقل فهمیدن مفهوم این دو واژه ، برایش ساده بود!
خجالت میکشید از به زبان آوردن این حقیقت !
+مامان !؟ من روی آرام دست بلند کردم !
بهش گفتم هر*زه !
مامان! مامان من بابا شده بودم !
اون بچه مال من و آرام بود !
من جون بچم و زنمو گذاشتم کف دست اون بی همه چیز !
مامان من بی غیرتی کردم !
قلبشو شکوندم مامان !
نرگس؟!
نرگس برو برش گردون!
توروخدا برو برش گردون !
فقط یه لحظه ببینمش !
یه دیقه !
توروخدا نرگس !"
پتورا روی سرش میکشد و به کابوس هرشبش ادامه میدهد!
کابوسی که آرام نقش یک جنازه را بازی میکند و حامد نقش یک عزادار!
غم عالم روی دل این دو پسرک، سنگینی میکرد !
غم عالم بود یا غم دلتنگی؟!
هرچه که بود ، خیلی سنگین و دردناک بود ...!
بازهم این کاش ها ادامه پیدا میکند ..
کاش آرام برگردد .. !
کاش حامد ، دیگر فکر های ناجور به سرش نزند و دست به خودکشی نزند ...!
کاش رادین ، از این باتلاق نجات پیدا کند !..
کاش !!....
______________________
#آرام
با صدای در ، از پرتگاهی پرت شدم ..!
چرت کوچولویی زده بودم که باعث شده بود یکم سرحال بشم . !
+بله؟!
باوارد شدن ماهک، نیشم باز شد!
_سلام خانوم!
+ سلام دورت بگردممم!
سمت دستای باز شده م، پرواز کرد .!
دستامو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم !
+حالت خوبه؟!
_ب..بله خانوم ! دلم براتون خیلی تنگ شده بود !
+قربونت برم !
دستامو دو طرف صورتش قفل کردم ..
خیره شدم به چشمای قهوه ای رنگش !
+کجا بودی تا الان؟
چشماشو دزدید و لبخندی زد !
_خانوم !
منیژه میگفت شما به آقا گفتین منو بیاره اینجا ! درسته؟!
سری تکون دادم ..
_تو این چندروز ، پیش پدر مادرم بودم !
لبخند محوی زدم ..
+خوش گذشت؟!
_ب...بله خانوم . خیلی خوب بود !
چهرش رنگ غم گرفت و لبخندش محو شد !
_اما ... خانوم .. مادرم مریض شده !
نشوندمش رو تخت ..
+مریض شده ؟
سری تکون داد ..
_آره خانوم ... بابام چندباری بردتش شهر ! اما هیچ دوایی پیدا نکرده برای درمونش !
سرشو انداخت پایین که انداختمش تو بغلم ..!
حس عجیبی داشتم !
انگار اونی که مامانش مریض بود و استرس میکشید من بودم نه ماهک !
جزء به جزء حرفاش رو درک میکردم !
بعداز خوندن رمان از چنل معرفی شده لف بدید راضی نیستم🥲🫀
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_375 وصف حال حامد برای من راوی سخت است ! دل ضعفه او اثر گریه های بی اندا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_376
نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که ماهک با ذوق ، برگشت سمتم !
_خانومممم ! راستیییی ! مبارک باشههه ! خیلی ذوق دارم خانوم .
کل روستا از الان جشن گرفتن از خوشحالی !همه به فکر لباس و بزک دوزک خودشون ان!
+براچی ؟!
_عقد شما و آقا دیگه !
پوزخندی زدم !
+آها ..
چقدر دلشون خوش بود !.
تموم اجزای بدنم از استرس و بغض درحال تیکه تیکه شدن بود !.
اونوقت اینا به فکر لباس و جشن ان !
شایدم ..
از ذات ارسلان خبر نداشتن !
نمیدونستن چه آدم کثافطیه !
نمیدونستن کشتن آدمای اطرافش براش مثل بازی با تفنگ اسباب بازی میمونه!
کشتن آدما مثل سرگرمیشه !
_خانوم ..؟
انگار خوشحال نیستینا؟!
+نه اوکی ام ..
_اومم... نمیدونم ..
شاید برای شما عادیه !
ولی برای ما رعیتی ها ، ازدواج با ارباب زاده آرزومونه !
البته این فقط آرزوی دخترای روستاس ..
من اصن دوس ندارم آقا ارسلانو !
+چرا؟
_میدونین ... یجوریه ..!
+چجوریه؟
_نگاهش خیلی عمیقه !
وقتی به آدم خیره میشه، تو نگاهش پراز حرفای نگفتست !
سری تکون دادم ..
_بعد تازه .. خیلی هم عصبیه !
من خیلی ازش میترسم ..!
نیشخندی زدم !
+منم همینطور !
_شما چرا؟!
+چون خیلی خطرناکه !
_واقعا؟
+اوهوم
_اینو نمیدونم .. ولی بنظرم آقا خیلی درونگراست ...
+چرا اینجوری فکر میکنی؟
دوزانو روی تخت نشست و شروع کرد به توضیح دادن !
_خانوم ازین به بعد به رفتار و طرز حرف زدنش دقت کن !
خیلی عمیق حرف میزنه !
یموقع هایی یدفه میره توخودش !
اصلا حرف نمیزنه !
نمیخنده !
اما یدفه ای هم میگه و میخنده و به خدمتکارا انعام میده !
+جدن؟
_آره بخدا !
از رو تخت بلند شد و سمت پنجره رفت !
_تازه ... یدفه من براش ناهار که بردم .. بهم پنج تا سکه داد خانوم !
باورت میشه؟
+هوم ..
_بین خودمون بمونه خانوم ..
نزدیکم شد ..
آروم لب زد؛
_بعداز فوت یلدا خانوم، شخصیت آقا کلا دگرگون شد !
خیلی کم میخندید و از عمارت و روستا فرار می کرد !
حاج حسین خودش رو به در و دیوار میزد تا دوروز بمونه روستا ..!
اما انگار نافش رو به تهرون بستن !
خنده ای بخاطر لحن بامزش کردم ..
+خیله خب ! بسه دیگه ... بیا بهم کمک کن لباسای کوفتی رو بپوشم باید برم پایین
_چشم خانم ..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_376 نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که ماهک با ذوق ، برگشت سمتم ! _خا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_377
لباسایی که روی صندلی برام گذاشته بودن رو به کمک ماهک تنم کردم ...
+مرسی عزیزم !
_خواهش میکنم!
نگاه کلی به خودم انداختم و با صدای در ، برگشتم !
_سلام ! آرام خانوم،؟
+س...سلام ! خ..خودم هستم !
_آقا گفتن بیام برای میکاپتون !
+م..میکاپ؟
مگه مراسم ف..فردا نیست؟
_اطلاعی ندارم خانم ! لطفا بشینید !
+صبرکن ببینم !
من تا نفهمم اینجا چخبره اجازه نمیدم دست به صورتم بزنی !
ماهک برو بهش بگو بیاد !
_به کی خانوم؟
+ارسلان دربه درشده !
خنده ریزی کرد ک اخمی کردم !
_چ..چشم خانوم !
تکیه دادم به میز و دست به سینه شروع کردم به غر زدن !
+شعور موعور تو ذات هیچکدومتون نیس خدایی !
ج..جمع کنید ب..بساطتونو ...!!
_چیه باز دور برداشتی !؟
سمت ارسلان خیز برداشتم !
+میشه بگی اینجا چه خبره؟
مگه نگفتی فردا مراسمه؟
دلیل این مسخره بازیا چیه؟
چیکار میکردم ..!
از بچگیم ، ازین قرتی بازیا و میکاپ و آرایش کردن خوشم نمیومد !
_مسخره بازی کارای توئه که با فهمیدن هرکارمن ، ساز مخالف میزنی !
+من بمیرم هم اجازه نمیدم این ، دست به سر و صورت من بزنه !
روبروم ایستاد و دستشو تو جیبش کرد !
_جدا؟
آب دهنمو قورت دادم !
+لعنت بهت که انقدر آشغالی !
_تا ساعت ۸ آمادش کن ثریا !
-چشم آقا !
دوباره برگشت سمتم و زیر لب گفت :
_یادت نره بهت چی گفتم ..!
چشمی به هم زدم و با حرص نشستم روصندلی که کمرم رگ به رگ شد !
نیشخندی زد و از اتاق بیرون رفت !
صورتم از درد مچاله شده بود و قفل کرده بودم!
تو قفسه سینم درد بدی پیچیده بود و نفسم بالا نمیومد !
جرئت مصرف سرخود قرص رو هم نداشتم !
میترسیدم بلایی سر بچه بیاد !
از اول بارداریم، کلا یه بار به دکترم مراجعه کرده بودم !
_خانوم؟ حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم؛
+م..ماهک ... در کشورو باز کن ..!
ق..قرصمو بده ..
رنگ از رخسار آرایشگره پرید و نمیدونست چیکار کنه !
حالم تویه یک دقیقه ، ازین رو به اون رو شده بود و دنیا دور سرم میچرخید !
حق هم داشتم !
نه تغذیه مناسبی داشتم و نه حال روحی آرومی !
لحظه به لحظه تحت فشار بودم و هرلحظه ممکن بود طعم مرگ رو بچشم!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_377 لباسایی که روی صندلی برام گذاشته بودن رو به کمک ماهک تنم کردم ... +
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_378
_خانوم خوبین؟!
قرص رو ازش گرفتم تا از درد قفسه سینم کاسته بشه !
دهنم مزه زهرمار میداد و نای حرف زدن نداشتم!
صدای جیغ و داد ماهک و بیرون کردن آرایشگره ، یه نور کوچیکی تو قلبم رو روشن کرد !
با کمک ماهک روی تخت دراز کشیدم ..
ماهک دستپاچه شده بود و ترسیده بود !
چی میگفتم بهش؟!
خودمم ترسیده بودم !
حال من لحظه ای بود !
یه لحظه خوب و بتمن بودم ..... یه لحظه بد و درحال مرگ !
چشمامو روهم بستم و دستمو روی شکمم گذاشتم !
باتکون خوردن چیزی زیر دستم ، لبخندی زدم !
بی قراری میکرد !..
فهمیده بود حال و هوای من رو !..
باشنیدن دادوبیداد ارسلان ، ضربه ای به پیشونیم زدم !
حوصله این یکیو واقعا نداشتم !
ماهک کم مونده بود بزنه زیر گریه !
+ماهک... ! آروم باش ! چیزی نشده که !
سری تکون داد که در باشدت باز شد !
نگاه خیره ارسلان روی من قفل شد !
سریع بلند شدم و روبروش ایستادم !
از نگاه ترحم بار و رفتارای دلسوزانش ؛ متنفر بودم !
زیردلم تیر میکشید و نمیتونستم وایسم !
اما مجبور بودم !
+ن..نمیزارم د..دست به ..سر..سر و صورتم ب..بزنه !
دستمو به میز گرفتم که نگران لب زد :
_بریم دکتر ؟
جوابی ندادم که رو کرد سمت آرایشگره و ماهک!:
_گمشید بیرون!
با صدای دادش چشمامو به هم فشردم !
درو محکم بست و روکرد سمت من !
_خودتم میدونی نباید کفر منو دربیاری !
نایی برام نمونده بود که بخام باهاش بحث کنم !
قدمهای خسته و یکی درمیونم رو سمت تخت کشوندم ..
_چته ؟
+و..ولم کن ! درد دارم !
_پایین منتظرتم !
میریم پیش دکترت !
+ل..لازم نکرده !
_ب جهنم.!
یه حرفو دوبار تکرار نمیکنم ..
غرورمو از سر راه نیاوردم ک خرج توئه نفهم کنم !
انقد درد بکش تا بمیری !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_378 _خانوم خوبین؟! قرص رو ازش گرفتم تا از درد قفسه سینم کاسته بشه ! دهن
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_379
نگاه عصبیش همزمان شد با پیچیدن دردی تو پهلوم !
تحمل درد برام سخت بود !
صبرم لبریز شده بود !
دستمو به شکمم قفل کردم و جیغ خفیفی زدم !
+ب..باشه باشه ! بریم !
بریم !
پوزخندی زد و خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم !
+خ ..خودم میام.!
انگار بهش بر خورد
که زیرلب چیزی گفت و به بیرون رفت !
پشت سرش با قدم های بیجونم،
راه افتادم ...
اونقدر قدمهاشو تند برمیداشت ،
که توی جیک ثانیه ،
به ماشینش که تو حیاط پارک بود ، رسید !
درد پهلوم بیشتر و بیشتر میشد
و کاری جز نفس عمیق کشیدن ازم برنمیومد !
نگران بودم !
مامانی !؟ دخترم خوبی؟!
ببین مامان داره چقدر عذاب میکشه !
درد میکشه !
ولی تو غصه نخوریا !!
مامانیت هیچوقت کم نمیاره !
چون توهستی !
پس توهم قوی بمون مامانی !
درسته گرسنه موندی !..
استرس کشیدی !
ولی بهت قول میدم همه اینارو ..
هم من هم باباحامد...
برات جبران کنیم !
قطره اشکی از سر درد تو وجودم،
از گوشه چشمم چکید !..
در ماشینو باز کردم و سوار شدم !
ارسلان بدون حرف راه افتاد و
از عمارت خارج شد !...
نگاه های خیرش،
اذیتم میکرد !
بدنم گر گرفته بود و مانتوم رو انقدر تو مشتم گرفته بودم که چروک شده بود !
_آرام ؟
آب دهنمو قورت دادم و سرمو از سر کلافگی و درد بدنم ، به صندلی تکیه دادم !
+ب..بله ؟
_خیلی درد داری؟
لحن مظلوم و نگرانش، برای لحظه ای دلمو لرزوند !
نباید نگاش میکردم !.
شخصیتم همین بود ..
از یه رفتار و یه حرف کسی خوشم بیاد ،
دل کندنم ازاون فرد با خداست !
درست مثل حامد !..
حامد هم فقط با یک حرف و یک رفتار دل من رو تو مشتش گرفت !
نوع خواستگاری کردن و ابراز علاقش برام محشر بود !
جذاب بود !
اما این مرتیکه ، نزاشت ازاون روزا لذت ببرم!!!
اما حالا ...!
حال من واقعا براش مهم بود؟!
اگر بود.. چراانقدر اذیتم میکرد؟
+م..مهم نیست !
دستاشو دور فرمون مشت کرد !
_مهمه که میپرسم !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_379 نگاه عصبیش همزمان شد با پیچیدن دردی تو پهلوم ! تحمل درد برام سخت بو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_380
بعضی از رفتاراش، درست مثل حامد بود و من رو یاد حامد مینداخت !
کاش خودش الان اینجا بود !
جای ارسلان!
باهم میرفتیم برای تعیین جنسیت !
میرفتیم سیسمونی میخریدیم !
آخ که این آرزو تو دل من برای همیشه موند !
+اگه م..مهم ..بود ... منو از حامد دور ن..نمیکردی!
_شروع شد باز؟
پوزخندی زدم...
+ح..حقیقت برات تلخه؟
_نه اتفاقا ! شیرینه ! میدونی چرا؟
چون حقیقت اینه که تو داری دردیو میکشی که من سه چهارسال پیش کشیدم !
درد بی پدر مادری !
درد بی کسی !
درد دوری از زندگیت !
همه وجودت !
درد دلتنگی !...
نیشخندی زد ..
_تو هرشب خواب خودت و بچت و حامدی رو میبینی که دورهم نشستین و مشغول چرت و پرت گفتنین!
اما من هرشب کابوس میبینم !
همون تصویر یلدای غرق در خون !
تصویر جنازه مادرم !
همون تصویرایی که الان شده برام یه کابوس !!!!
میفهمی چی میگم؟!
+ت..تمومش کن ...!
با شنیدن هر یک کلمه از حرفاش، حالم بدتر میشد !
قصد کشتن منو داشت انگار !
نمیدونم چی تو نگاهم دید که سکوت کرد و پاشو روی گاز فشرد ..!
_____________________
#رادین
کلافه و عصبی ، داد زدم:
+من به شما احمقا گفتم فقط یه آمار بگیرین ببینید خونه هست یانه !
بعد رفتین در خونشو زدین؟!
_آروم باش رادین !
صبر کن حرفمو تموم کنم !
دستی رو موهام کشیدم و نشستم رو مبل ...
_هرچقدر زنگ زدیم جواب نداد !
هم به گوشیش .. هم از آیفون !
دستامو به گردنم قفل کردم که نشست کنارم ..
_میخوای چیکار کنی حالا؟!
+نمیدونم امیر .. نمیدونم !
دارم دیوونه میشم !
دوسه هفته ست خودشو گم و گور کرده !
نه گوشیشو جواب میده ! نه منو راه میده تو خونش !
چه غلطی کنم دیگه !
بابا بخدا منم خواهرمو الکی الکی از دست دادم !
نزدیک یک ماهه ازش خبر ندارم!
نمیدونم کجاست !
اصلا زنده هست یانه !
هیچکس نمیفهمه حال منو !
هرکی یه ساز میزنه !
_من میفهمم حالتو !
بلند شدم و درو بستم ...
+نمیفهمی ..به ولله نمیفهمی!
خواهر من گول شماهارو خورد که پاشد رفت برا اون ماموریت کوفتی !
_درک میکنم رادین !
درک میکنم !
+چیو درک میکنی ؟!
اینکه پاره تنمو از دست دادم؟!
یااینکه دلم پرسه میزنه برای دیدنش ؟!
_جفتشو !
خداتو شکر کن رادین !
شکر کن !
شکر کن که خواهرت تو سن ۱۷ ۱۸ سالگی با یه آدم عوضی دست به فرار نزده !
با شنیدن این حرفش ، آتیش درونم، محو ونابود شد !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_380 بعضی از رفتاراش، درست مثل حامد بود و من رو یاد حامد مینداخت ! کاش خ
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_381
خیره شدم بهش که چشماشو ازمدزدید!
چیزی نگفتم و نشستم سرجام!
دستی به موهاش کشید و کلافه بلند شد..!
+امیر ! بشین !
حرصی نشست و ادامه داد .
_چیو میخوای بشنوی؟!
چهارساله از خواهر کوچیکم خبر نداریم !
چهارسال مدت کمی نیست رادین !
گول یه آدم عوضی و کثیف به تمام معنارو خورد !
مکثی کرد ..
_عاشقش بود !
بارآخر که باهم تو اتاقش حرف زدیم ، گفت دوسش دارم !
اولش جدی نگرفتم !
خندیدم و بهش گفتم؛ بشین سرجات بچه ! مشقاتو نوشتی؟!
باردوم ، شب با گریه و حال بد اومد خونه!
به پدرومادرمگفت؛ رفیقم تصادف کرده !فوت شده !
جدی نگرفتم !
اما صدای گریه هاش هنوز تو مغزم اکو میشه !
کلافه شده بودم از هق زدناش !
با عصبانیت رفتم تو اتاق که گفت:
حالم بده امیر ! دارم میمیرم !
میخوام برم !
میخوام برم امیر ...!
نیشخندی زدم و سرش داد کشیدم !
گفتم برو ! هرگوری که میخوای بری برو ! برو فقط صدای گریه های نحستو نشنوم! دیوونم کردی !
،بغضشو قورت داد و ادامه داد:
_واقعا هم رفت !
فردای اونروز هیچ اثر و نشونه ای ازش پیدا نکردیم !
دستی روی موهاش کشید و تکیهاش رو به صندلی داد ...
کپ کرده بودم !
مغزم درحال انفجار بود !
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم !
اما متوجه این بودم که امیر از درون درحال تیکه تیکه شدنه !
چی میگذشت به روح و روان این پسر و من بیخبربودم؟!
+امیر؟!
داری گریه میکنی؟!
کنارش نشستم و سرشو تو بغلم گرفتم !
امیر رازدار بود .!
حداقل برای منی که بعداز حامد کسیو برای دردودل نداشتم، خوب بود !
+گریه کن ...!
اونقدر گریه کن که خالی شی !
اما نه جلوی پدرمادرت !
اوناهم دارن زجر میکشن ...
دارن عذاب میکشن و هنوز امید دارن به پیداشدن دخترشون !
_حاجی عطرت چقد خوشبوئه!
ضربه ای به پشت گردنش زدم.!
+پاشو گمشو ببینم ! شوخی بود؟ برا آروم کردن من فقط این عراجیفو به هم بافتی؟
خنده تلخی کرد ..
_کاش شوخی بود !
با شنیدن این حرفش، به صحت حرفاش ایمان آوردم !..
_خواهرمن زرنگ نبود ...! گیر افتاد..!
ولی رادین !..
من آرام خانومو همین چندباری که دیدمش و درمورد پرونده ها حرف زدیم ؛ شناختمش !
خیلی زیرک و موزماره !
+بیشعور !
خنده ای کرد...
_نه حاجی منظورم این بود که از پس خودش برمیاد !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_381 خیره شدم بهش که چشماشو ازمدزدید! چیزی نگفتم و نشستم سرجام! دستی ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_382
+خیله خوب . پاشو برو تا کج و کولت نکردم ! دلداری دادنت هم مث آدم نیست !
_اوکی .. ولی رادین ...
وقتی خواهرت برگشت .. اونو بزار اولویت زندگیت !حالش برات مهم باشه !.
نادیدش نگیر... !
اشتباه منو تکرار نکن !
سری تکون دادم ..
_بای !
+امیر صبر کن ...!
دستش رو دستگیره خشک شد که سمتش رفتم ..
+پیداش میکنیم !
_بیخیال ..
خواست بره که شونش رو گرفتم ..!
+امیر!
+پیداش میکنیم !
تلاشتو بکن !
لااقل بخاطر پدر مادرت !
سری تکون داد و رفت ...
سوییچمو برداشتم و از سایت زدم بیرون ..
پشت رول نشستم و سمت خونه حامد حرکت کردم ..
ماشینش رو نیست و نابود کرده بود و مجبور بودم با ماشین خودم برم و بیام !
گوشیمو برداشتم و شماره حامدو گرفتم ..
-درحال حاضر مشترک مورد نظر خاموش میباشد . لطفا ب...
عصبی گوشیو پرت کردم و پامو روی گاز فشردم ..!
شورش رو درآورده بود .!
از موقعی که از آرام بی خبر شده بودیم ،
خودش رو تو خونه حبس کرده بود و جواب هیچ بنی بشری رو نمیداد !
ماشینو کنار رستوران نگه داشتم و بعداز خرید دوپرس جوجه ،
دوباره راه افتادم ..
تموم راه ، فکرم درگیر این بود که چجوری بهش تلنگر بزنم و به خودش بیاد !
حبس کردن و عذاب دادن خودش؛
هیچ دردی رو دوا نمیکرد !
چون باعث و بانی رفتن آرام خودش بود !
آرام از سر لجبازی درحالی که میدونست جون بچش درخطره،
پاشد رفت !
نمیتونستم ببخشم ..!
اما صدحیف که تنها رفیقم بود
و نون و نمک هم رو خورده بودیم !
سعی کردم که زاویه دیدم رو عوض کنم !
حامدو فقط به عنوان رفیقم ببینمش !
نه شوهر خواهرم !
نه کسی که خواهرمو عذاب داد !
دلشو شکوند !
فقط رفیقم !!!!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_382 +خیله خوب . پاشو برو تا کج و کولت نکردم ! دلداری دادنت هم مث آدم نی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_383
پوفی از سر کلافگی کشیدم و ماشینو جلو در حیاط پارک کردم ..
غذاهارو برداشتم و دستمو گذاشتم رو زنگ که در باز شد !.
وارد خونه شدم و با وایب منفی که ازش گرفتم، فحشی زیرلب نثار حامد کردم !
+دهن سرویس .
در خونه رو بستم و غذاهارو گذاشتم رو اپن .
+هوی . کله پوک کجایی ؟
کل خونه رو بوی گند سیگار برداشته بود !
+این سیگارو آخر میکنم تو چشات !
جمع کن این بساطو !
صدایی ازش درنمیومد..!
کم کم ترس و استرس وجودم رو داشت اشغال میکرد و با فکر اینکه شاید بازم سراغ اون کار نحس ، رفته باشه عصبی داد زدم :
+کدوم گوری رفتی !
با صدای وحشتناک کوبیده شدن در ، برگشتم !
_چته !
براچی اومدی اینجا ؟!
اومدی بیشتر منو عذاب بدی؟!
باحرفات نمک رو زخمای من بشی؟
یا اومدی مثلا دلداریم بدی؟
بگی نترسسسس مررررد !
پیدا میشه !
برمیگرده !
بچت رو هم میتونی بغل کنی !
زنتو ببینی !
یا نه ..!
شایدم میخواستی سر بزنی ببینی زنده ام هنوز یا مردم؟
صداش درحال بالارفتن بود و زمین درحال لرزیدن!
_حالم ازین نگاهت بهم میخوره !
از حرفا و ترحمت!
براچی هی میای!
نیا !
توروخدا نیا !
حالمو بدتر میکنی ! نیا !
نمیدونستم چی بگم !
زبونم بند اومده بود و
فقط خیره شده بودم بهش !
اونم انگار خسته شده بود
و سکوت کرده بود !
خودشو پرت کرد رو مبل و
نفس نفس میزد !
لباسا و وسایل بهم ریخته ای رو که رو مبل پخش و پلا بود
رو انداختم پایین تا بتونم کنارش بشینم .!
چشم دوختم بهش و
شروع کردم به حرف زدن !..
+من نه بهت ترحم میکنم ! نه دلسوزی !
من فقط بخاطر خواهرم اینجام !
چون دوست ندارم وقتی که برگشت از دستم دلخور بشه و
بگه چرا مراقب این تحفه نبودی !
انگار با حرفم آروم شده بود
که سرشو آورد بالا .!
+درسته با این کار احمقانت ، همون یذره اعتماد و رفاقتمون رو به گند کشیدی و نابودش کردی !
ولی ازاونجایی که بچه آرام بچه توهم هست و برای اون طفل معصوم ارزش زیادی قائلم؛ میام بهت سرمیزنم !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_383 پوفی از سر کلافگی کشیدم و ماشینو جلو در حیاط پارک کردم .. غذاهارو ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_384
سرشو پایین انداخت و بلند شد ..
خواست بره که گفتم:
+حامد چرا اینجوری میکنی !
بابا لامصب مگه دنیا به آخر رسیده؟!
_برای من آره ...!
+بیخیال حامد !
بیا غذاتو بخور !
برو حموم !
برگ و ریشاتو بزن !
تر تمیز کن خودتو!
خونه رو مرتب کن !
به خودت و زندگیت برس !
که لااقل وقتی آرام برگشت ، با دیدن وضعیت زندگیت فرار نکنه !!
پوزخندی زد و نشست رو مبل ..
+حامد گوش کن به من !
تو داری بابا میشی !
الگوی یه بچه میشی !
پاشو خودتو جمع کن حامد !
بخدا اون بچه گناه داره !
خیر سرت تو باباشی !
پاشو !
_باباشم که باباشم ! چیکار کنم ؟
+پاشو بگرد دنبال زن و بچت !
مگه نمیگی غلط اضافی کردی مثل سگ پشیمونی؟
خب جبران کن !
زندگی بچتو تباه نکن !
عصبی بودم ..
هیچ واکنشی نشون نمیداد و خونسرد نشسته بود رو مبل و خیره شده بود به دیوار !
+باشه !
من رفتم !
هر غلطی که میخوای بکنی بکن !
بعداز برگشتن آرام ، دوروبر خونم ببینمت قلم پاتو شکستم حامد !
لیاقت آرام و بچه ای که تو وجودشه رو نداری !
برام جای سواله که واقعا خواهرمن چجوری به همچین آدمی مثل تو دلش گرمه !
نگاه خیره ای بهش کردم و خواستم سمت در برم که صداش بلند شد:
_صبرکن ! .. باشه ! باشه !
لبخندی رو لبم اومد ..
تکیه مو به میز دادم و دست به سینه گفتم:
+منتظرم !آماده شو بریم پیش جواد قیچی .!
سری تکون داد و رفت اتاقش ..
همیشه تا اسم جواد به گوشش میخورد، شارژ میشد !
ازبس که این بشر (جواد) پسر گلیه!
نگاه کلی به خونه ای انداختم که ترکیده بود !
خونه نبود ! طویله بود !
وارد آشپزخونه شدم و با دیدن سوسکی که زیر کابینت بود ؛ دادی زدم .!
+ای حامد دهنت سرویس .
مگس کش رو برداشتم و آروم سمتش قدم برداشتم ..
محکم روی بدنش ، کف مگس کش رو کوبیدم که بدنش پخش زمین شد !
حالت تهوع عجیبی از سر چندش بودنش ؛ بهم دست داد !
خیره شده بودم به بدن باشگاهیش !
یاد شوخی آرام افتادم که جواب اون شوخیش ، چیزی به غیر از سیلی خوردنش توسط من نبود!