" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_375 وصف حال حامد برای من راوی سخت است ! دل ضعفه او اثر گریه های بی اندا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_376
نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که ماهک با ذوق ، برگشت سمتم !
_خانومممم ! راستیییی ! مبارک باشههه ! خیلی ذوق دارم خانوم .
کل روستا از الان جشن گرفتن از خوشحالی !همه به فکر لباس و بزک دوزک خودشون ان!
+براچی ؟!
_عقد شما و آقا دیگه !
پوزخندی زدم !
+آها ..
چقدر دلشون خوش بود !.
تموم اجزای بدنم از استرس و بغض درحال تیکه تیکه شدن بود !.
اونوقت اینا به فکر لباس و جشن ان !
شایدم ..
از ذات ارسلان خبر نداشتن !
نمیدونستن چه آدم کثافطیه !
نمیدونستن کشتن آدمای اطرافش براش مثل بازی با تفنگ اسباب بازی میمونه!
کشتن آدما مثل سرگرمیشه !
_خانوم ..؟
انگار خوشحال نیستینا؟!
+نه اوکی ام ..
_اومم... نمیدونم ..
شاید برای شما عادیه !
ولی برای ما رعیتی ها ، ازدواج با ارباب زاده آرزومونه !
البته این فقط آرزوی دخترای روستاس ..
من اصن دوس ندارم آقا ارسلانو !
+چرا؟
_میدونین ... یجوریه ..!
+چجوریه؟
_نگاهش خیلی عمیقه !
وقتی به آدم خیره میشه، تو نگاهش پراز حرفای نگفتست !
سری تکون دادم ..
_بعد تازه .. خیلی هم عصبیه !
من خیلی ازش میترسم ..!
نیشخندی زدم !
+منم همینطور !
_شما چرا؟!
+چون خیلی خطرناکه !
_واقعا؟
+اوهوم
_اینو نمیدونم .. ولی بنظرم آقا خیلی درونگراست ...
+چرا اینجوری فکر میکنی؟
دوزانو روی تخت نشست و شروع کرد به توضیح دادن !
_خانوم ازین به بعد به رفتار و طرز حرف زدنش دقت کن !
خیلی عمیق حرف میزنه !
یموقع هایی یدفه میره توخودش !
اصلا حرف نمیزنه !
نمیخنده !
اما یدفه ای هم میگه و میخنده و به خدمتکارا انعام میده !
+جدن؟
_آره بخدا !
از رو تخت بلند شد و سمت پنجره رفت !
_تازه ... یدفه من براش ناهار که بردم .. بهم پنج تا سکه داد خانوم !
باورت میشه؟
+هوم ..
_بین خودمون بمونه خانوم ..
نزدیکم شد ..
آروم لب زد؛
_بعداز فوت یلدا خانوم، شخصیت آقا کلا دگرگون شد !
خیلی کم میخندید و از عمارت و روستا فرار می کرد !
حاج حسین خودش رو به در و دیوار میزد تا دوروز بمونه روستا ..!
اما انگار نافش رو به تهرون بستن !
خنده ای بخاطر لحن بامزش کردم ..
+خیله خب ! بسه دیگه ... بیا بهم کمک کن لباسای کوفتی رو بپوشم باید برم پایین
_چشم خانم ..