eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
893 عکس
239 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_375 وصف حال حامد برای من راوی سخت است ! دل ضعفه او اثر گریه های بی اندا
•{🖤🤍}•• ‌ نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که ماهک با ذوق ، برگشت سمتم ! _خانومممم ! راستیییی ! مبارک باشههه ! خیلی ذوق دارم خانوم . کل روستا از الان جشن گرفتن از خوشحالی !همه به فکر لباس و بزک دوزک خودشون ان! +براچی ؟! _عقد شما و آقا دیگه ! پوزخندی زدم ! +آها .. چقدر دلشون خوش بود !. تموم اجزای بدنم از استرس و بغض درحال تیکه تیکه شدن بود !. اونوقت اینا به فکر لباس و جشن ان ! شایدم .. از ذات ارسلان خبر نداشتن ! نمیدونستن چه آدم کثافطیه ! نمی‌دونستن کشتن آدمای اطرافش براش مثل بازی با تفنگ اسباب بازی میمونه! کشتن آدما مثل سرگرمیشه ! _خانوم ..؟ انگار خوشحال نیستینا؟! +نه اوکی ام .. _اومم... نمیدونم .. شاید برای شما عادیه ! ولی برای ما رعیتی ها ، ازدواج با ارباب زاده آرزومونه ! البته این فقط آرزوی دخترای روستاس .. من اصن دوس ندارم آقا ارسلانو ! +چرا؟ _میدونین ... یجوریه ..! +چجوریه؟ _نگاهش خیلی عمیقه ! وقتی به آدم خیره میشه، تو نگاهش پراز حرفای نگفتست ! سری تکون دادم .. _بعد تازه .. خیلی هم عصبیه ! من خیلی ازش می‌ترسم ..! نیشخندی زدم ! +منم همینطور ! _شما چرا؟! +چون خیلی خطرناکه ! ‌_واقعا؟ +اوهوم _اینو نمیدونم .. ولی بنظرم آقا خیلی درونگراست ... +چرا اینجوری فکر میکنی؟ دوزانو روی تخت نشست و شروع کرد به توضیح دادن ! _خانوم ازین به بعد به رفتار و طرز حرف زدنش دقت کن ! خیلی عمیق حرف میزنه ! یموقع هایی یدفه میره توخودش ! اصلا حرف نمیزنه ! نمیخنده ! اما یدفه ای هم میگه و میخنده و به خدمتکارا انعام میده ! +جدن؟ _آره بخدا ! از رو تخت بلند شد و سمت پنجره رفت ! _تازه ... یدفه من براش ناهار که بردم .. بهم پنج تا سکه داد خانوم ! باورت میشه؟ +هوم .. _بین خودمون بمونه خانوم .. نزدیکم شد .. آروم لب زد؛ _بعداز فوت یلدا خانوم، شخصیت آقا کلا دگرگون شد ! خیلی کم میخندید و از عمارت و روستا فرار می کرد ! حاج حسین خودش رو به در و دیوار میزد تا دوروز بمونه روستا ..! اما انگار نافش رو به تهرون بستن ! خنده ای بخاطر لحن بامزش کردم .. +خیله خب ! بسه دیگه ... بیا بهم کمک کن لباسای کوفتی رو بپوشم باید برم پایین _چشم خانم ..