eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
903 عکس
241 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_374 گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم .. بااینکه باید برای
•{🖤🤍}•• ‌ وصف حال حامد برای من راوی سخت است ! دل ضعفه او اثر گریه های بی اندازه او بود .. ! نرگس و پدر و مادر او، از حال او خبر داشتند؟! اصلا می‌دانستند چه بر سر عروسشان آمده؟! به خدا که نمی‌دانستند! اما حالا ، حامد به داناترین فرد مذکر جهان تبدیل شده بود ! می‌دانست که به دخترک بی گناه ، حکم اعدام داده است ! می‌دانست که آشکار کردن حقیقت برای خانواده اش، برابری میکند با طرد شدنش ! ناهید (مادر حامد) روز عقد تمام سفارشات لازم را به حامد کرده بود ! آرام را اندازه نرگس، شاید هم بیشتر از او دوست می‌داشت و حامد از میزان علاقه او به همسرش، بی خبر بود ! چون حامد مفهوم خجالت و بی غیرتی را خوب می‌دانست ... لااقل فهمیدن مفهوم این دو واژه ، برایش ساده بود! خجالت می‌کشید از به زبان آوردن این حقیقت ! +مامان !؟ من روی آرام دست بلند کردم ! بهش گفتم هر*زه ! مامان! مامان من بابا شده بودم ! اون بچه مال من و آرام بود ! من جون بچم و زنمو گذاشتم کف دست اون بی همه چیز ! مامان من بی غیرتی کردم ! قلبشو شکوندم مامان ! نرگس؟! نرگس برو برش گردون! توروخدا برو برش گردون ! فقط یه لحظه ببینمش ! یه دیقه ! توروخدا نرگس !" پتورا روی سرش میکشد و به کابوس هرشبش ادامه می‌دهد! کابوسی که آرام نقش یک جنازه را بازی می‌کند و حامد نقش یک عزادار! غم عالم روی دل این دو پسرک، سنگینی میکرد ! غم عالم بود یا غم دلتنگی؟! هرچه که بود ، خیلی سنگین و دردناک بود ...! بازهم این کاش ها ادامه پیدا می‌کند .. کاش آرام برگردد .. ! کاش حامد ، دیگر فکر های ناجور به سرش نزند و دست به خودکشی نزند ...! کاش رادین ، از این باتلاق نجات پیدا کند !.. کاش !!.... ______________________ با صدای در ، از پرتگاهی پرت شدم ..! چرت کوچولویی زده بودم که باعث شده بود یکم سرحال بشم . ! +بله؟! باوارد شدن ماهک، نیشم باز شد! _سلام خانوم! + سلام دورت بگردممم! سمت دستای باز شده م، پرواز کرد .! دستامو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم ! +حالت خوبه؟! _ب..بله خانوم ! دلم براتون خیلی تنگ شده بود ! +قربونت برم ! دستامو دو طرف صورتش قفل کردم .. خیره شدم به چشمای قهوه ای رنگش ! +کجا بودی تا الان؟ چشماشو دزدید و لبخندی زد ! _خانوم ! منیژه میگفت شما به آقا گفتین منو بیاره اینجا ! درسته؟! سری تکون دادم .. _تو این چندروز ، پیش پدر مادرم بودم ! لبخند محوی زدم .. +خوش گذشت؟! _ب...بله خانوم . خیلی خوب بود ! چهرش رنگ غم گرفت و لبخندش محو شد ! _اما ... خانوم .. مادرم مریض شده ! نشوندمش رو تخت .. +مریض شده ؟ سری تکون داد .. _آره خانوم ... بابام چندباری بردتش شهر ! اما هیچ دوایی پیدا نکرده برای درمونش ! سرشو انداخت پایین که انداختمش تو بغلم ..! حس عجیبی داشتم ! انگار اونی که مامانش مریض بود و استرس میکشید من بودم نه ماهک ! جزء به جزء حرفاش رو درک میکردم !