eitaa logo
Delaram|دلارام
4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
355 ویدیو
21 فایل
There is no story to tell without taking risks✌️🎬 'تنها‌خُداست‌کهِ‌ می‌مانَد؛>> اندکی‌دردُدل: @My_White_rose27 نویسنده؟! نازنین‌فاطمه‌؛ملقب‌به‌یزید اول؛!🤣🦉🍒 یزیدی‌که‌عاشق‌نوشتن‌ودیالوگه🎞💘 Copy? No Sisi💚✈️ سیسی من اینجام: @Nazi27_f
مشاهده در ایتا
دانلود
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_302 هقی زدم و ماشینو نگه داشتم... نباید دور میشدم زیاد ... حامد چکار کر
•{🖤🤍}•• ‌ کاش میشد برای لحظه ای، زندگی به دلخواه خودمان بود ! کاش میشد زود دیر نمیشد ! برای عذر خواهی ! برای پشیمانی ! اما صدحیف ... صدحیف که این کاش ها فقط کاش اند ! حقیقت نیستند ! و نمیشود آنهارا حقیقی کرد !... __________________ نشسته بودم تو ماشین و گوش سپرده بودم به حرفای آقا محمد ! _متوجه شدی آرام خانوم؟ بی حواس سری تکون دادم ... +ب...بله بله ! _خب... برید به سلامت ! ایندفه کلا پنجاه متر با خونه سوژه فاصله داشتیم! نگاهی به رادین انداختم و سرمو انداختم پایین.. _علی ... علی بیا ! باآوردن اسم علی ، ابروهای حامد به هم قفل شد! دل خوشی ازش نداشت! اما ... مهم نبود! توجهی نکردم و از ماشین همراه علی پیاده شدم ! دستی به لباسام کشیدم و اکسیژن رو وارد ریه هام کردم... اونقدر غرق افکارم بودم که خداحافظی با رادین و بچه ها به کل یادم رفت ! _آرام خانوم ! سوار شید ! با تعجب به علی خیره شدم ... سوار شاسی بلند مشکی که گفت ؛ شدم و به پنج دیقه نکشید که وارد خونه یا بهتره بگم قصر سوژه شدیم! اونطور که آقامحمد میگفت حدادی یکی از بزرگترین قاچاقچی های خاورمیانه‌بود! با حرفاو اطلاعاتی که بچه ها توی جلسه ، یکی یکی ارائه میدادن ، هرلحظه میزان تعجبم بیشتر میشد! مخصوصا همونجایی که داوود میگفت: تقریبا سه چهار تا زن داشته و از هرکدوم سه تا بچه داشته ! هرکدوم از بچه هاش توی کشور های مختلفی مشغول کارن و میلیاردی درآمد دارن! البته کار بچه هاش هم به کار باباشون بی ربط نیس...!
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_311 ‌#رادین دادی زدم که با صدای شلیک گلوله نفسم بند اومد ! حامد : لعنت
•{🖤🤍}•• ‌ _رادین ! رادین دوربینا غیرفعاله! +رس...رسول !!! نفس پردردی کشیدم و دستمو رو دندم گذاشتم ... تیر بدی میکشید و نفسمو میگرفت !!! متوجه هیچی نبودم و لحظه به لحظه ، اطراف گنگ تر میشد برام ! باداد فرشید دستام ول شد و آروم چشمامو بستم ... _رادین !!! رادین بلند شو !!! چته رادین !!! علاقم نسبت به خواب زیاد شده بود و مقاومت دربرابر خوابیدن بی فایده بود !! نفسمو حبس کردم که سیاهی مطلق منو به آغوش کشید ... ؛) ______________________ باصدای بسته شدن در ، چشمامو بازکردم ... کمرم از شدت سوزش و درد، اشکمو درآورده بود و نمیتونستم تکون بخورم ! _سلام خانم !! باصدای دختر بچه پونزده _ شونزده ساله ، تازه متوجه موقعیتم شدم ! یه اتاق خالی که تنها من و دختره و تخت و یه چوب لباسی که سرم بهش آویزون بود ، وجود داشت !!! تمام اتفاقات مثل پتکی توی سرم خورد ! چندروز اینجا بودم و از همه چی غافل بودم؟؟؟ رادین چکار میکرد؟ بغض راه نفسمو بست و تموم غم عالم رو دلم نشست ! +اینجا چ..چه قبرستونیه دیگه !!! هقی زدم که پهلوم تیری کشید .. +گفتم اینجا کجاست ! لالی حرف بزنی؟ سرشو پایین انداخت و بدون‌حرف ، از اتاق رفت ...! لبمو گاز گرفتم و ب سختی روتخت نشستم ... سرمو ازتو دستم کندم که خون کوچیک و کمی ، رو دستم نقش بست . با باز شدن وحشیانه در ، قلبم از جا کنده شد! +چته وحشی ! ارث پ...پدرتو میخوای مگه!
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_322 ولو شد رو مبل و خیره شد به سقف ! نشستم روبروش و عصبی گفتم ...: +این
•{🖤🤍}•• ‌ باحس راه رفتن چیزی روی دستم ؛ سریع بلند شدم که دیدم خدمتکار عمارته ! +چی میخوای دخترجون؟ سری به علامت هیچی تکون داد که گفتم: +بیا بشین کنارم ..! با ترس نشست روبروم .. +اسمت چیه دخترخوشگل؟ _م..ماهک ! +چ...چه اسم زیبایی ... معنی اسمتو میدونی؟ _ن...نه خانوم!! +ماهک یعنی ماه کوچیک !! "الف" و "ک" ای که به ماه چسبیده نشونه دوست داشتنی بودنه ! که خیلی با چهرت تطابق داره ! جمع شد تو خودش و گفت: _ممنون خانوم ! لطف دارین ! چهره ساده و ملیحی داشت که به زیباییش افزوده شده بود...! +مامانت هم اینجا کار میکنه؟ _ن...نه خانوم ! مادرم خیلی ازمن دوره ! +چرا؟ نگاه استرس بارشو به در دوخت که لبخندی زدم...! درو قفل کردم و برگشتم سر جام... +خب عزیزم... میشنوم! _راستش حاج حسین تموم تلاششو کرد که منو به عقد آقاارسلان دربیاره ! با شنیدن این جمله ؛ ابروهام بالا رفت ! چیزی نگفتم که ادامه داد..: _خب منم ۱۵ سال بیشتر ندارم !... بخاطر همین پدرم مخالفت کرد ...! اما ارباب نقطه ضعف رعیتی هارو از حفظه ! +ا...ارباب؟ _اوهوم ! +ب..ببین من گیج شدم ! میشه بیشتر توضیح بدی؟ نگران هیچی نباش ! همه حرفات همینجا خاک میشه ! _خانوم قول میدید دیگه؟ +آره عزیزم !قول! _خب باشه ... حاج حسین پدر آقا ارسلانه ... که ارباب روستامونه ! +روستاتون؟ ینی...اینجا؟ _آره دیگه ! روستای آلاشت ! حرفاش باورنکردنی بود! +یعنی الان ما شمالیم!!!!! مازندران؟؟ _بله خانوم ! خوش اومدید! +یاخدا !!! سرمو تو دستام گرفتم که صدای لرزونش بلند شد: _خانوم؟ چیشد؟؟؟ +هیچی تو ادامه بده! _بعداز فوت همسر حاج حسین ؛ آقا ارسلان بدجور افسردگی گرفت ... طوری که طرف هیچکس نمیرفت و حرف نمیزد ! برای همین حاج حسین که از قبل منو توی زمین پدرم که کار میکردم، دیده بود ؛ خواستگاری کرد ! پدر و مادرم خیلی مقاومت کردن ! آهی کشید که تو چشماش اشک جمع شد : _اما ارباب درکمال بی رحمی گفت که یا من بیام عمارت کار کنم ... یا مارو از روستا میندازه بیرون و زمینمونو ازمون میگیره !
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_331 خیره شده بودم بهش و جون از بدنم رفته بود .! +د...داوود !!! دستمو ب
•{🖤🤍}•• ‌ _یعنی چی که حالش خوب نیست ! به قرآن مجید اگه بلایی سرش بیاد ، دودمانتو به باد میدم منیژه !! -آقا رحم کنید به بچه هام ! به خدا کاری از دست من برنمیاد ! بیماری قلبی دارن ! وضع قلبشون اصلا خوب نیست ! اگه دوباره ازهوش برن ، ممکنه بچشون هم .. _هییش !!! اخم کوچیکی کردم و تکونی خوردم .. حرف‌های زنه برام دردناک بود و از خواب عمیق، بیدارم کرد ! ارسلان حرفش رو قطع کرد و اومد سمتم ! حالت تهوع بدی داشتم و سردرد امونمو بریده بود ! _داری میمیری ولی دست ازین کارات برنمیداری!! زبونم بند اومده بود و انگار تموم دهنم پر بود و راه گلوم بسته شده بود ! بیخیال جواب دادنش شدم و چشمامو بیحال بستم.! پوف کلافه ای کشید که صدای رومخش دراومد : _برو منیژه ! اون دختره یتیم رو هم از عمارت من پرتش کن بیرون ! نبینمش !! با یادآوری ماهک سریع نشستم رو تخت و توجهی به درد بدنم نکردم !!! +صبر کن ! ارسلان کلافه برگشت که چشم دوختم بهش ! +یه تار مو از سر اون دختر کم بشه با من طرفی ! اخم غلیظی کرد .. _منیژه بیرون ! +دو...دوباره بگم؟ منیژه دستاشو به هم قفل کرده بود و مثل بید میلرزید !! ارسلان سمتم خیز برداشت و اومد کنارم !! خم شد کنار گوشم و لب زد: _دلت تنگ شده برای شکنجه؟ ایندفه به بچت هم رحم نمیکنم ها !! پوزخندی زدم و نزدیکش شدم .. +توهم فکر نکنم دلت بخواد همه از گندکاریآت باخبر بشن !؟ قاچاق دخترو .. قتل های زنجیره ای و ... بازم بگم ؟ البته .. نیشخندمو پررنگ تر کردم ! +نیازی به گفتن هم نیس ! هرکی بایه بار نشست و برخاست باتو ؛ متوجه ذات کثیفت میشه ! عصبی بود و از شدت حرص نفساش تند شده بود! قرمزی صورتش لبخندی رو لبم آورد که کفری داد زد: _منیژه ! دختره رو بیارش اینجا ! -چشم آقا ! منیژه توی یک ثانیه از اتاق رفت که ارسلان برگشت سمتم ! نزدیک‌شدنش ، تک تک سلولام رو قلقک میداد ! ترسیده بودم ! اما مگه میتونستم پوزخندمو از گوشه لبم پاک کنم؟! تمام عصبانیتش ختم میشد به همین پوزخند ! فاصله مون دوسانت هم نبود ! _ فعلا کاری بهت ندارم آرام ! اما اینو بدون ! بخوای غلط اضافه کنی ، به قرآن بهت رحم نمیکنم ! چشممو روی تموم احساسات و آرزوهام میبندم ! اگه میبینی کاری بهت ندارم فقط بخاطر بچه ایه که تو شکمته! فکرنکنم دلت بخواد که بچت بمیره؟ دندونامو روهم فشردم تا بغضم نشکنه ! چی میگفت؟ با احساسات یه مادر بازی میکرد؟
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_343 با اومدن آقا محمد؛ ساکت شدیم .. _داوود بهتری؟ -بله آقا ! خوبم . _را
•{🖤🤍}•• ‌ _آخ ... آخ دارم میمیرم رادین .. +به درک . تو برو قرص بخور دردشو بکش .. من اینجا غصه تو بخورم . نفسشو حبس کرد و آرنجشو روی صورتش گذاشت .. +بار آخرت باشه حامد! دفه بعد خودم به شهادت میرسونمت ! لباشو به هم فشار داد که خیره شدم بهش .. درد زیادی رو داشت تحمل میکرد... سعی کردم چیزی نگم و نمک روی زخم نشم ! +حامد به من گوش میدی؟! آب دهنشو قورت داد و پتوشو توی مشتش فشرد .. +آرام زنگ زده بود ! خیز برداشت سمتم که از درد به خودش پیچید ! _چی... چی گفت ! داره میاد مگه نه؟ اشک تو چشام جمع شد ... +نه داداشم ! _پس کی میاد؟ مگه روز عقد نگفت تا ابد کنارت میمونم؟ مگه نگفت !!؟؟؟ مگه نگفت تا ابد عاشقت میمونم !؟ نگفت هیچوقت نمیزارم ازم دور بمونی؟! صداش هی بالاتر میرفت و بغض من هم بیشتر گلومو فشار میداد !!! سمتش رفتم و درازش کردم رو تخت ! +هیش !!داداش آروم باش ! داد آخرش هماهنگ شد با وارد شدن پرستارا ! _مگه نگفته بود !!! بهم بگو ! به خدا گفته بود ! یادمه ! دیوونه نیستم رادین ! +بسه ! آروم باش ! با هجوم پرستارا سمت حامد و مشغول شدنشون به آروم کردن حامد؛ ازاتاق زدم بیرون .. اکسیژن رو وارد ریه هام کردم و دستی به صورتم کشیدم .. راه رفتن با عصای لعنتی بدجوری رومخ و سخت بود!!! با خارج شدن یکی از پرستارا از اتاق؛ سمت در رفتم .. +خانوم؟ حالش بهتره ،؟ _لطفا داخل اتاق نرید تا استراحت کنن .. حالشون بخاطر فشار عصبی ، بد شد !! آرام‌بخش بهشون زدیم ، یکم استراحت کنن ؛ شاید بهتر بشن ! تا شب دکترشون برای معاینه و سفارش دستورات پز‌شکی میان .. +ممنونم ! _خواهش میکنم .. نفسی از سر آسودگی کشیدم و روی صندلی دراز کشیدم .. خوبی این بیمارستان این بود که اتاق ها دیدی نسبت به هم نداشتن و ازین بابت راحت بودیم !! چشمامو روهم گذاشتم تا شاید از گز گز پاهام ، کاسته بشه .. طولی نکشید که به خواب عمیقی فرورفتم ... _____________________ جیغی از سر کلافگی کشیدم .. +زنیکه دارم بهت میگم ماهک من کجاست ! چرا چرت و پرت تحویل من میدی ! _ای خانوم چرا انقد اذیت می... با اومدن ارسلان ، حرفش نصفه موند ! -چخبره اینجا؟ سمتش رفتم و نفس عمیقی کشیدم! +ماهک کجاست ! دختره بیچاره دوروزه پیداش نیست ! چه غلطی کردی ارسلان ! خونسرد و بیخیال سیبی از ظرف روی میز برداشت ک گاز زد... _فرستادمش پیش ننش .. +انتظار نداری که باور کنم؟ تو آدمی نیستی که ب همین راحتی از آدما دست برداری ! مثل کنه میچسبی و هیچ‌جوره نمیشه جدات کرد ! خنده ای کرد و به منیژه اشاره ای زد .. +با توام ! _هاااااان ! آرام ول کن دیگه ! +تا نفهمم ماهک رو کجا بردی ، ولت نمیکنم ! _یک بار به آدم یه چیو میگن میفهمه ! توچه موجود عجیب غریبی هستی که هیچ جوره حرفم تو کلت نمیره ؟ دندون قروچه ای کردم و حرصی لب زدم: +کفر منو درنیار مردک ! اون دختره گناه داره ! انقدر اذیتش نکن !
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_374 گچ پاهام رو از سر کلافگی ، خیلی زود باز کردم .. بااینکه باید برای
•{🖤🤍}•• ‌ وصف حال حامد برای من راوی سخت است ! دل ضعفه او اثر گریه های بی اندازه او بود .. ! نرگس و پدر و مادر او، از حال او خبر داشتند؟! اصلا می‌دانستند چه بر سر عروسشان آمده؟! به خدا که نمی‌دانستند! اما حالا ، حامد به داناترین فرد مذکر جهان تبدیل شده بود ! می‌دانست که به دخترک بی گناه ، حکم اعدام داده است ! می‌دانست که آشکار کردن حقیقت برای خانواده اش، برابری میکند با طرد شدنش ! ناهید (مادر حامد) روز عقد تمام سفارشات لازم را به حامد کرده بود ! آرام را اندازه نرگس، شاید هم بیشتر از او دوست می‌داشت و حامد از میزان علاقه او به همسرش، بی خبر بود ! چون حامد مفهوم خجالت و بی غیرتی را خوب می‌دانست ... لااقل فهمیدن مفهوم این دو واژه ، برایش ساده بود! خجالت می‌کشید از به زبان آوردن این حقیقت ! +مامان !؟ من روی آرام دست بلند کردم ! بهش گفتم هر*زه ! مامان! مامان من بابا شده بودم ! اون بچه مال من و آرام بود ! من جون بچم و زنمو گذاشتم کف دست اون بی همه چیز ! مامان من بی غیرتی کردم ! قلبشو شکوندم مامان ! نرگس؟! نرگس برو برش گردون! توروخدا برو برش گردون ! فقط یه لحظه ببینمش ! یه دیقه ! توروخدا نرگس !" پتورا روی سرش میکشد و به کابوس هرشبش ادامه می‌دهد! کابوسی که آرام نقش یک جنازه را بازی می‌کند و حامد نقش یک عزادار! غم عالم روی دل این دو پسرک، سنگینی میکرد ! غم عالم بود یا غم دلتنگی؟! هرچه که بود ، خیلی سنگین و دردناک بود ...! بازهم این کاش ها ادامه پیدا می‌کند .. کاش آرام برگردد .. ! کاش حامد ، دیگر فکر های ناجور به سرش نزند و دست به خودکشی نزند ...! کاش رادین ، از این باتلاق نجات پیدا کند !.. کاش !!.... ______________________ با صدای در ، از پرتگاهی پرت شدم ..! چرت کوچولویی زده بودم که باعث شده بود یکم سرحال بشم . ! +بله؟! باوارد شدن ماهک، نیشم باز شد! _سلام خانوم! + سلام دورت بگردممم! سمت دستای باز شده م، پرواز کرد .! دستامو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم ! +حالت خوبه؟! _ب..بله خانوم ! دلم براتون خیلی تنگ شده بود ! +قربونت برم ! دستامو دو طرف صورتش قفل کردم .. خیره شدم به چشمای قهوه ای رنگش ! +کجا بودی تا الان؟ چشماشو دزدید و لبخندی زد ! _خانوم ! منیژه میگفت شما به آقا گفتین منو بیاره اینجا ! درسته؟! سری تکون دادم .. _تو این چندروز ، پیش پدر مادرم بودم ! لبخند محوی زدم .. +خوش گذشت؟! _ب...بله خانوم . خیلی خوب بود ! چهرش رنگ غم گرفت و لبخندش محو شد ! _اما ... خانوم .. مادرم مریض شده ! نشوندمش رو تخت .. +مریض شده ؟ سری تکون داد .. _آره خانوم ... بابام چندباری بردتش شهر ! اما هیچ دوایی پیدا نکرده برای درمونش ! سرشو انداخت پایین که انداختمش تو بغلم ..! حس عجیبی داشتم ! انگار اونی که مامانش مریض بود و استرس میکشید من بودم نه ماهک ! جزء به جزء حرفاش رو درک میکردم !
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_384 سرشو پایین انداخت و بلند شد .. خواست بره که گفتم: +حامد چرا اینجوری
•{🖤🤍}•• ‌ باصدای حامد به خودم اومدم .. _بریم؟ مگس کشو انداختم رو فرش که یادم اومد نجس بوده .. +بریم ... برگشتیم یه نفرو میارم خونه رو تمیز کنه فرشاروهم بشوره ! سری تکون داد و باهم از خونه خارج شدیم .. _______________________ ممنون ریزی به ارسلان گفتم و سمت اتاقم پرواز کردم ..! نور کوچیکی ته دلم روشن شده بود و دلم میخواست از شدت ذوق جیغ بزنم ! بچم سالم و سرحال بود و فقط زیرلب میگفتم خدایاشکرت ! اما طبق گفته ی دکتر جدیدم؛ سیستم ایمنیم بشدت پایین اومده بود و وضعیت قلبم خیلی وخیم بود ! نگران بودم .. ولی بچم برام مهمتر بود ! در اتاقو باز کردم که چهره مضطرب ماهک ، نمایان شد . _خانوم !!! سمتم خیز برداشت و خودشو تو بغلم جاکرد ..! +چیشده دختر؟ با بغض لب زد: _فک کردم رفتی ...!!! دیگه برنمیگردی! دستی روی سرش کشیدم !! +وا این حرفا چیه ! مث اینکه من خانوم این خونه اما! _آره درسته ولی... پریدم وسط حرفش .. +ببین من الان خیلی گشنمه ! برو یه چی بساز ک یه دلی از عزا دربیارم ! چشماش برقی زد.. _چشممم! ماهک رفت که به جای خالیش خیره شدم! طرز فکرش برام جالب بود ! اما ... فکر بدی هم نبود ! رفتن !... اسمش رو میشه گذاشت فرار ! فکرم حسابی درگیر بود و خط خطی ! کارای خرکی به سرم میزد و دیوونم میکرد ! هرجور ک بشه باید ازاین عمارت کوفتی برم ! حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه ! _خانوم؟ درو باز کردم و با دیدن سینی خوش رنگ و لعاب و غذاهای متنوع، لبخندی ازسر ذوق رو لبم اومد ! +واهایی الهی بگردم ! مرسی عزیزم ! بیا تو ! بزارش رو میزم ! چشمی گفت که نگاهی به صورت قرمزش انداختم ! خنده کوتاهی کردم .. +بهت فشار اومدا ! لبخند شیرینی زد .. _عا عاره .. ! ولی فدا سرتون می ارزه به خوشحالی شوما ! +عزیزم ! سینی رو گذاشت رو میز که خیره شدم به غذاها: +ماهک ت..تو برو ! _نوش جون . خنده کوتاهی کرد و رفت ! نشستم رو صندلی و بسم اللهی گفتم ..
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_394 _چرا؟ شروع شد دوباره ؟ پرنسسعلی ! خنده ای کردم و قطره ای مایع دستشو
•{🖤🤍}•• ‌ _تو نیای منم نمیرم ! ظرف گردورو سرجاش گذاشتم و خودمو انداختم رو مبل .. مکثی کردم .. +هرجور راحتی .. من تا آرامو پیدا نکنم پامو اونجا نمیزارم ! سکوت کرد و سمت اتاقش رفت .. گوشیمو درآوردم و دراز کشیدم رو مبل .. توجهی به پیام رسول و داوود نکردم و رفتم سراغ اینستا .. تعداد بازدید های استوریم رو درحال چک کردن بودم که پیجی توجهمو جلب کرد ! ناشناس بود ! جزو فالورهام نبود ! Ar_5 0 8 0 وارد پیجش شدم که با خصوصی بودن پیجش مواجه شدم ! سریع با اکانت فیکم درخواست فالو دادم و آف شدم .. گوشیمو خاموش کردم و به سقف خیره شدم.. از خودم بدم میومد .. از زمین و زمان ناراضی بودم .. این زندگی ، زندگی نبود ! زندگی که درد و دلتنگی و سرزنش و دعوا داشته باشه، پشیزی ار‌زش موندم نداره ! ناامید شده بودم .. واقعا منو نمیدید ! امتحان سختی بود ! امتحانی بود که من بجای شیمی ، عربی خونده بودم و هیچ تسلطی بهش نداشتم ! خدایا بیست مارو ردکن و بیخیال ما شو ! بس نیست ؟ بس نیست دوری من از زن و بچم؟ میدونم بد‌ ام .. نامردی کردم .. ولی تو که بزرگی !!! چشم پوشی کن و تاوان نگیر ! چه تاوانی بدتر از دلتنگی و دوری از بچه ای که حتی طعم بودنش رو نچشیدم؟ +رادین من میخوابم منو بیدار نکن ... _باشه .. بالشتو رو زمین انداختم که پتویی تو صورتم کوبیده شد.. _بگیر بنداز روت نچایی ! +مرسی.. پتورو رو خودم کشیدم که با گرم شدن چشمام، به خواب عمیقی فرورفتم ... ~~~~ | | باحس کوفتگی کتفم، از خواب پریدم ... پتورو کنار زدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم .. شب شده بود و حیاط خالی از جمعیت بود .. جمعیتی که با شنیدن حرف چرت ارسلان و داستان عقد ، کل روستارو شیرینی داده بودن و حیاط عمارت رو فرستاده بودن رو هوا ! از اتاق زدم بیرون و سمت آشپزخونه قدم برداشتم .. گشنگی و دل ضعفه شدیدی سراغم اومده بود .. اما برام شیرین بود ..:) چون میدونستم فرشته کوچولوم گشنش شده ! خدمتکارا غیب شده بودن و من راحتتر میتونستم خودمو سیرکنم از خوراکی ها و غذاهای جورواجور...
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_403 کلافه پامو گذاشتم روگاز و مسیر مشهد رو پیش گرفتم .. #فلش_بک_به‌گذشت
•{🖤🤍}•• ‌ یه نفس سرکشیدم و ضبطو کلافه خاموش کردم .. گوشیمو برداشتم ک دیدم داره زنگ میخوره.. +بله ! _سلام .. کجایی؟ +بت پیامک دادم.. _آره دیدم ! لازمه منم بیام؟ +ن داداش خودم میرم ببینم چ خبره .. لازم شد میگم بیای... _باشه .. رسیدی خبر بده ! +دمت گرم خدافظ.. _خدافظ.. گوشیو قطع کردم و نگاهی به رستوران سرراهی انداختم .. پیاده شدم و بعداز خرید ساندویچی ، دوباره سوار شدم .. گازی به ساندویچ زدم و راه افتادم .. دستمو رو زنگ گذاشتم که صدای جیغ نرگس بلند شد .. _کیه ! زنگ سوخت بیشعور ! +منم باز کن .. تقه در همزمان شد با ورود من به خونه .. چشمام از بی خوابی درحال ترکیدن بود و اصلا حوصله نداشتم .. میدونستم اگه پامو خونه بزارم، با تیکه و دعواهای بابا مواجه میشم .. ولی الان فقط اومدم ب مامان سربزنم ..! با دیدن نرگس که بر و بر منو نگاه میکرد، اخمام گره خورد به هم .. +طلبکاری؟ _نه بدهکارم ! +بچه پررو ! مامان کجاست؟ _تو اتاقه .. خوابه .. نگاه خیرمو دوختم بهش ک فهمیدم حالش خوب نیست ! +چیزی شده؟ _نه .. +اگ چیزی شده ب... _گفتم نه ! برو پی کارت ! +ب درک .. سمت اتاقی که مامان خواب بود، قدم برداشتم .. دختره پررو .. بعداز ۷۲ ساعت رانندگی از تهران کوبیدم اومدم اینجا ! با این اخلاق سگیش پاچه میگیره ! درو آروم باز کردم که صدای نفسای آروم و منظم مامان ، بهم آرامش داد ! کنارش نشستم و سرمو گذاشتم رو تخت و به سه نکشید که خوابم برد ... ____________________ | | سکوت بعداز ضربه شدیدی که به کل تنم وارد شده بود، طبیعی نبود ! سرگیجه اجازه اینو نمیداد که بخوام خودمو ازین ماشینی که حالا مچاله شده بود و شبیه به قبر بود، نجات بدم ..
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_411 _مثل اینکه پیداشون کردم ! قلبم برای لحظه ای دست از کارکردن برداشت !
•{🖤🤍}•• ‌ خندش رو خورد و ایستاد .. _خوبم . بریم . +شما هیجا نمیای ! _نشنیدم؟ +گفتم شما هیجا نمیای ! _برو بابا . سمت تجهیزاتش رفت و مشغول شد .. نفس عمیقی کشیدم و رفتم پایین .. نگاهی به لوکیشن انداختم .. تقریبا ۴ ساعت راه بود ! پوف کلافه ای کشیدم .. یعنی واقعا آرام اونجا بود؟ اگر بود که زودتر یه‌جوری خودشو به ما نشون میداد ..! حس عجیبی داشتم .. مخلوطی از استرس و خوشحالی ... سمت اتاق رفتم و بعدازچند دقیقه جلسه شروع شد .. _________________________ باصدای داد و بیداد ، انگار از قله کوهی، پرت شدم .. _د لامصب میگم دختره داره میمیره ! کیو میگفت؟ منظورش من بودم؟ نگاهی به وضعیتم انداختم و بادیدن پتوی خونی حالم بد شد ! تازه متوجه سوزش و درد کتفم ، شدم که فقط دلم.میخواست جیغ بزنم و فرار کنم ازاین وضعیت ! _لادن تورو خاک مامان بیا ! _نمیای دیگه؟ _برو بمیر .بای . کل محتویات معدم ، پشت حلقم جمع شده بودن و انگار منتظر یه تلنگر بودن برای رهایی .. تکونی ب خودم دادم که صدای در اومد ... اخمی کردم و فهمیدم که ارسلان رفته ..! دستمو دور شکمم حلقه زدم .. الهی برات بمیرم دخترکم ..! نشد ازت مراقبت کنم .. منو ببخش مامانی !!.. تکون خوردن برام به قدری سخت بود که حتی نمیتونستم پتورو از خودم بردارم ! بوی خون اعصاب برام نزاشته بود .. دستمو به میزی که روش پراز وسیله و آت‌آشغال بود ، قفل کردم .. خواستم خودمو بکشم بالا ، که به ثانیه نکشید تموم وسیله ها به صورت وحشتناکی، پخش زمین شدن !! توقع داشتم ارسلان بیاد ...! اما خبری ازش نشد .. با هرتکون ریزی که میخوردم ، یک سال از عمرم کم میشد .. هنوزم هیچی یادم نمیومد که چه بلایی سرم اومده ! فقط میدونستم این درد طاقت فرسا بالاخره منو میکشه .. تقریبا وسط اتاق رسیده بودم و انقدر که خودمو روی زمین کشیده بودم.، کل لباسام گرد و خاکی شده بود ! آشغال‌دونی‌بود یا خونه؟ تاریکی بیش از حد ، باعث شده بود چشمام گیراییش رو ازدست بده ... سرمو از روی خستگی و درد گذاشتم رو زمین .. تموم شد؟ اینجا آخر خط بود؟ مگه آخر داستانا و فیلما با عشق و شادی تموم نمیشد؟ این بود داستان زندگی من؟ اوو.. یادم نبود .. این فقط تو فیلماست !! فیلمی که بازیگرش من و حامد بودیم و نویسندش اون بالاسری ...
••{✨🤍}•• | | نگاهی به پرونده انداختم .. +بزرگوار شرمندتونم .. از منشیم برای فردا یه ساعتی رو رزرو کنید ، من پروندتون رو کامل بخونم ، بعد بیاید برای مشاوره ! _چشم .. ممنونم خانم مستوفی ..! +قربان شما بفرمایید .. از اتاق خارج شد که نفس عمیقی کشیدم .. خواستم برم بیرون که گوشیم زنگ خورد .. - شهاب - دکمه سبز رو زدم .. +جانم ؟ _بهههه سلام دخترخالهههه چطوری؟؟ +فدات خوبم تو خوبی؟ _کجایی؟ +دفترم .. چطور؟ _هیچی .. یه خبر دارم واست ! باید ببینمت ! + باشه . ساعت ۴ تو کافه همیشگی _ باشه ... راستی خالت گیر دا.. با صدای بوق بوق گوشی ، پریدم وسط حرفش .. +شهاب پشت خطی دارم قطع کن زنگ میزنم بهت ! _باشه . فرد پشت خط رو آوردم رو خط .. +بله؟ _به به .. خانم وکیل .. چه میکنی با زحمات ما؟ دندونامو روهم فشردم و گوشیمو تو چنگم گرفتم .. +ارسلان ! خداشاهده .. یه بار دیگه زنگ بزنی ، جاتو لو میدم پدرتو درمیارم بی همه چیز ! _خعلی زبونت دراز شده .. باید کوتاهش کنم .. + حتما دوباره با تهدید؟؟؟ صدای خنده‌ی خش‌دارش از پشت خط، مو به تنم سیخ کرد... _تهدید نه عزیز دلم... یادآوری گذشته‌ست... همون گذشته‌ای که سعی می‌کنی با پستِ وکالت و مانتوهای رسمی و دفتر شیکت، دفنش کنی... اما من اینجام، مثل یه لکه‌ی سیاه وسطِ کارنامه‌ات، خانم مستوفی... مچ دستم لرزید... +من اون گذشته رو با خاک یکسان کردم ارسلان... تو فقط یه اشتباه بودی، یه اشتباه که دیگه تکرار نمیشه... _اشتباه؟ نه عزیزم... من نتیجه‌ی انتخاب‌هاتم... تو خواستی قوی شی، خواستی فرار کنی، ولی نفهمیدی گذشته‌هایی مثل من، راهو بلدیم... از هر قفلی می‌گذریم، با کلید یا بی‌کلید... نفس عمیقی کشیدم و لب‌هامو روی هم فشار دادم... +اگه یه ذره نزدیک بشی، یا یه بار دیگه مزاحم زندگی من بشی... این بار من اون دخترِ خامِ ۴ سال پیش نیستم... این بار خودم می‌کِشمت وسطِ دادگاه، جایی که یاد بگیری، وکیل شدن یعنی بلد بودنِ راهِ قانونیِ له کردنِ آدمای پَست... مکثی کرد... صداش یه درجه آروم‌تر شد، ولی خطرناک‌تر... _باشه... بیا بازی کنیم آرام... ولی حواست باشه، این بار منم قوانین بازی رو بلدم... و این بار، تو چیزی برای از دست دادن داری... تماس قطع شد... گوشی تو دستم میلرزید... مثل گذشته‌هام... مثل خودم... تکیه دادم به دیوار پشت سرم و چشمامو بستم... ولی توی سرم، فقط یه جمله چرخ می‌زد: "چهارسال گذشت... ولی هیولاها همیشه راه خونه رو بلدن..."
Delaram|دلارام
••{#قشاع✨🤍}•• #قلم_نازنین #فصل_دوم #part_20 نشستم پشت رول و پامو گذاشتم رو گاز که ۱۰ دقیقه نکشید رسی
••{✨🤍}•• باصدای زنگ گوشیم ؛ بیحال دستمو سمت میز بردم .. لعنتی بز .. صداش هست خودش نیست ! دستمو زیر بالشتم کشیدم ... چند لحظه فقط صدای ویبره‌ گوشیم بود و صدای قلبم که انگار از شب قبل، هنوزم هی می‌کوبه...! گوشی رو پیدا کردم... چشمام نیمه‌باز بود.. نور صفحه اذیت می‌کرد... تماس بی‌نام... بدون ذخیره... ولی حسش آشنا بود... خیلی آشنا..! +الو؟ سکوت... نه اون سکوت‌های معمولی... از اونایی که یه نفر اون‌ور خط هست، ولی نمی‌دونه چی باید بگه.! +الو؟ کیه؟ _آرام؟ صدایی گرفته... گرفته‌تر از همیشه. از اون صداهایی که انگار با دهن بسته حرف می‌زنن... انگار درد می‌کشن موقع گفتن یه اسم ساده..! چشمام کامل باز شد. +کی‌ای؟ _من... باید ببینمت. فقط همین. +ببینم ... نگاهی به شماره انداختم .. +تو کی‌ای این وقت صبح زنگ زدی ب من مردک؟ چند ثانیه سکوت... بعد همون صدا با فشار گفت: _تو که هنوزم می‌تونی صدامو نشناسی، یعنی همه‌چی تموم شده...! قلبم پرید.!. نفس تو سینه‌م حبس شد. صداش... لعنتی آشنا بود... +رادین!! سکوت اون‌ور خط، تائید بود... سکوتی که بیشتر از هزار تا «آره» لرزونم کرد. _من وقت زیادی ندارم، ولی تو باید یه چیزایی بدونی... مخصوصاً در مورد حامد. دست‌هام لرزید. پامو از تخت آویزون کردم، دنبال تعادل می‌گشتم، ولی انگار دنیا داشت کج می‌شد زیرم.! +تو... تو از کجا فهمیدی من چی می‌خوام بدونم.! کدوم گوری خودتو گم کردی رادین ! _تو هنوزم همون دختری هستی که دنبال ته ماجراست... منم هنوزم همون مردی‌ام که یه جایی اشتباهشو کرد... +تو فراری‌ای رادین... اگه بفهمن باهام تماس گرفتی... _اگه نفهمی که پشت اون امضا چی بوده، کسی که پاش تو این داستان وسطه فقط من نیستم... فقط حامد نیست... شاید نوبت تو هم بشه! یه‌لحظه انگار گوشی داغ شد تو دستم.! +چی می‌خوای بگی؟ واضح بگو! _یه آدرس برات می‌فرستم. بیا... امشب. تنها. اگه نیای، همه‌چی رو پاک می‌کنم... حتی خودمو. و تماس قطع شد... نگاه‌م خشک مونده بود روی صفحه‌ی خاموش گوشی. نفس‌م بالا نمیومد... این یه دام بود؟ یه تهدید؟ یه فرصت؟ ولی یه چیزو خوب می‌دونستم... من اگه نرم، چیزی نمی‌فهمم... و اگه برم... شاید دیگه راه برگشتی نباشه!