❤️ 😍 مهمونی تو روند لذت بخش خودش ادامه پیدا کرد و من حتی یه لحظه احساس تلخی نکردم، حتی به لحظه دلم نخواست جای کیانا باشم و فقط تنفرم از سیاوش بیشتر و بیشتر شد! اواخر مهمونی بود اما سوگند دست از لاو ترکوندن با پسرا نمیکشید که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از رو مبل بلند شدم: _فعلا ما باید بریم! و زل زدم به سوگندی که ناراضی از نصفه نیمه موندن حرفاش طلبکار داشت نگاهم میکرد: _کجا باید بریم؟ لبخندی روبه ارسلان و دوستش میلاد زدم و جواب دادم: _دیوونه یادت رفت؟ میخوایم شام بریم بیرون! ارسلان ابرویی بالا انداخت و همین باعث شد تا سوگند با ذوق دستاش و به هم بکوبه: _راست میگی! و رو کرد به ارسلان و میلاد: _میتونیم باهم بریم! بااین حرف سوگند آب دهنم و به سختی قورت دادم و نامحسوس از پشت زدم تو سرش که خفه شه اما خنگ تر از این حرفا بود که دستش و گذاشت رو سرش: _آخ چته؟ نگاه پرافسوسی بهش انداختم: _هیچی عزیزم! شونه ای بالا انداخت: _بریم؟ و منتطر به ارسلان چشم دوخت که اونم خیلی شیک و مجلسی جواب داد: _آره ماهم وقتمون خالیه، بریم! و قبل از سوگند بلند شدن، حالا درست روبه روم بودن و همگی منتظر سوگند! با بلند شدن سوگند نتونستم خودم و نگهدارم و پام و گذاشتم رو پاش: _یعنی فقط منتطرم تنها بشیم! با قیافه گرفته نگاهم کرد، این بار داشت سعی میکرد تا نِقِش در نیاد که با لحن التماسی گفت: _بریم آماده شیم؟ پام و از رو پاش برداشتم و سری به نشونه تایید تکون دادم و جلو تر از سوگند راهی اتاقی شدم که لباسامون اونجا بود، با ورود به اتاق عین گرگ وحشی چرخ زدم سمت سوگند: _چه غلطی داری میکنی؟ میخواست زیر بار نره که راه گرفت تو اتاق: _خب ما که میخواستیم شام بریم بیرون حالا بااینا میریم بیشترم خوش میگذره! با حرص چشمام و باز و بسته کردم: _مگه قرار بود شام بریم بیرون؟ هینی کشید: _خودت گفتی! با کف دست زدم تو سرم: _خبر مرگم گفتم که دل بکنی از حرف زدن باهاشون و پاشیم بریم خونه! با چشمای گرد شده نگاهم کرد: _جدی؟ نفس عمیقی کشیدم و از خدا طلب صبر کردم و بعد مانتوم و پوشیدم: _بدو لباس بپوش که اصلا اعصابت و ندارم! و رو ازش گرفتم که تند و تیز از ذوق وجود ارسلان حاضر شد و همینطور که روسریش و مرتب میکرد جلو تر از من راهی بیرون شد! با رفتنش ناچار بیرون رفتم و بعد از خداحافظی سرد و یخی با سیاوش و کیانا همراه ارسلان و میلاد از خونه زدیم بیرون و البته این باهم رفتن حتما حسابی سیاوش و میسوزوند! خوشحال از این اتفاق از در پا گذاشتم بیرون و با بگو بخند در ماشین و زدم که یهو صدای مردونه آشنایی به گوشم رسید: _خوش گذشت؟... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟