#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_88
مهمونی تو روند لذت بخش خودش ادامه پیدا کرد و من حتی یه لحظه احساس تلخی نکردم،
حتی به لحظه دلم نخواست جای کیانا باشم و فقط تنفرم از سیاوش بیشتر و بیشتر شد!
اواخر مهمونی بود اما سوگند دست از لاو ترکوندن با پسرا نمیکشید که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از رو مبل بلند شدم:
_فعلا ما باید بریم!
و زل زدم به سوگندی که ناراضی از نصفه نیمه موندن حرفاش طلبکار داشت نگاهم میکرد:
_کجا باید بریم؟
لبخندی روبه ارسلان و دوستش میلاد زدم و جواب دادم:
_دیوونه یادت رفت؟ میخوایم شام بریم بیرون!
ارسلان ابرویی بالا انداخت و همین باعث شد تا سوگند با ذوق دستاش و به هم بکوبه:
_راست میگی!
و رو کرد به ارسلان و میلاد:
_میتونیم باهم بریم!
بااین حرف سوگند آب دهنم و به سختی قورت دادم و نامحسوس از پشت زدم تو سرش که خفه شه اما خنگ تر از این حرفا بود که دستش و گذاشت رو سرش:
_آخ چته؟
نگاه پرافسوسی بهش انداختم:
_هیچی عزیزم!
شونه ای بالا انداخت:
_بریم؟
و منتطر به ارسلان چشم دوخت که اونم خیلی شیک و مجلسی جواب داد:
_آره ماهم وقتمون خالیه، بریم!
و قبل از سوگند بلند شدن،
حالا درست روبه روم بودن و همگی منتظر سوگند!
با بلند شدن سوگند نتونستم خودم و نگهدارم و پام و گذاشتم رو پاش:
_یعنی فقط منتطرم تنها بشیم!
با قیافه گرفته نگاهم کرد،
این بار داشت سعی میکرد تا نِقِش در نیاد که با لحن التماسی گفت:
_بریم آماده شیم؟
پام و از رو پاش برداشتم و سری به نشونه تایید تکون دادم و جلو تر از سوگند راهی اتاقی شدم که لباسامون اونجا بود،
با ورود به اتاق عین گرگ وحشی چرخ زدم سمت سوگند:
_چه غلطی داری میکنی؟
میخواست زیر بار نره که راه گرفت تو اتاق:
_خب ما که میخواستیم شام بریم بیرون حالا بااینا میریم بیشترم خوش میگذره!
با حرص چشمام و باز و بسته کردم:
_مگه قرار بود شام بریم بیرون؟
هینی کشید:
_خودت گفتی!
با کف دست زدم تو سرم:
_خبر مرگم گفتم که دل بکنی از حرف زدن باهاشون و پاشیم بریم خونه!
با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
_جدی؟
نفس عمیقی کشیدم و از خدا طلب صبر کردم و بعد مانتوم و پوشیدم:
_بدو لباس بپوش که اصلا اعصابت و ندارم!
و رو ازش گرفتم که تند و تیز از ذوق وجود ارسلان حاضر شد و همینطور که روسریش و مرتب میکرد جلو تر از من راهی بیرون شد!
با رفتنش ناچار بیرون رفتم و بعد از خداحافظی سرد و یخی با سیاوش و کیانا همراه ارسلان و میلاد از خونه زدیم بیرون و البته این باهم رفتن حتما حسابی سیاوش و میسوزوند!
خوشحال از این اتفاق از در پا گذاشتم بیرون و با بگو بخند در ماشین و زدم که یهو صدای مردونه آشنایی به گوشم رسید:
_خوش گذشت؟...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟