#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_101
اوضاع بدجوری قرمز بود،
بابا داشت از چیزی حرف میزد که اگه جوابی براش پیدا نمیکردم واسم گرون تموم میشد واسه همین فکری به سرم زد و با دستپاچگی گفتم:
_آها...دیشب....
حوصله بابا از اینطور حرف زدنم سررفت:
_دیشب چی؟
ادامه دادم:
_دیشب که بیرون بودیم یهو زنگ زدن به محسن گفتن یه مهمونی مختلط لو رفته و باید یه سر تا محل کارش بره ماهم رفتیم اونجا این سیگارم با یه سری وسایل دیگه از اونجا آورده بود میخواست به کسی تحویلش بده
بابا ابرویی بالا انداخت:
_با ماشین من رفتید؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آخه یهو ماشین محسن خراب شد
بابا که همچنان موجی از تردید تو چهرش بود زیر لب باشه ای گفت:
_پس بهش بگو بیاد نمایشگاه مبل تحویلش بدم!
و بی هیچ حرف دیگه ای از آشپزخونه زد بیرون.
با رفتن بابا نفس عمیقی کشیدم که مامان نشست و زل زد بهم و آروم گفت:
_نگو که گند زدی؟
حالا دیگه شرایط عوض شده بود و نمیتونستم به مامان هم حرفی بزنم که جواب دادم:
_نه بابا چه گندی؟
صداش پایین تر اومد:
_محسن با کلافگی از اینجا رفت ،باباتم جلو در دیده بودش که روبه راه نبوده...حرفتون شده؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم و واسه اینکه از چیزی بو نبره گفتم:
_نه یه کمی سرما خورده بود نگران نباش
و با یه لبخند الکی و اشتهایی که کور شده بود چند قاشق غذا خوردم،
آتوهایی که دست محسن داشتم کم بود حالا باید واسه این قضیه هم التماسش میکردم تا کمکم کنه!
مامان که بیرون رفت ظرف های رو میز و جمع کردم و بعد از شستنشون رفتم بالا و ذکر لب هام فحش دادن به سوگند و ارسلان و میلاد بود!
دلم نمیخواست به محسن زنگ بزنم اما مجبور بودم و راهی نداشتم،
شماره اش و گرفتم و منتظر جواب دادنش شروع کردم به کندن پوست لبم که صداش تو گوشی پیچید:
_بله
شروع کردم به حرف زدن:
_سلام خوبی؟
انگار جمله آخر امروزم هنوز تو سرش تکرار میشد که خیلی سرد جواب داد:
_ممنون
میخواستم آسه آسه برم سراغ اصل مطلب که گفتم:
_بابا جلو در خونه دیده بودت انگار روبه راه نبودی!
حرف بابا رو تایید کرد:
_سرم درد میکرد...حالا تو زنگ زدی که حال من و بپرسی؟
برای این زنگ نزده بودم اما جواب دادم:
_آره خب نگرانت شدم
تک خنده ای کرد:
_جالبه
فرصت و غنیمت شمردم و گفتم:
_عجیب تر اینکه بابام میخواد ببینتت!
بلافاصله صداش به گوشم رسید:
_چی؟من و ببینه؟
شمرده شمرده گفتم:
_آره راستش مربوط به دیشبه...
یه پاکت سیگار افتاده تو ماشین بابا منم مجبور شدم بگم که مال توعه یعنی تو با یه سری وسایل دیگه مامور تحویل دادنشون بودی و این یه پاکت سیگار افتاده تو ماشین و...
حرفم و قطع کرد:
_سیگار میکشی؟
سریع حرفش و رد کردم:
_نه نه حتی یه بارم به سیگار لب نزدم،این سیگار مال دیشبه مال اون دوتا پسر که دیدی
تن صداش بالا رفت:
_خب؟
نفسی گرفتم و گفتم:
_حالا بابا میخواد پاکت سیگارو تحویلت بده
پوزخندی زد:
_پس میخوای اینم به لیست دروغای دیشبت اضافه کنی!
حالا وقت کلکل باهاش نبود که گفتم:
_اگه کمکم کنی
نوچی گفت:
_به اندازه کافی کمکت کردم من نمیتونم دروغ بگم!
اعصابم به هم ریخت و کلافه گفتم:
_پس منم همه چی و خودم به بابام میگم و همه چی و تموم میکنم چون فرقی نداره بابام یه بخشیش و بفهمه یا کلا همه چی و بفهمه!
باورم نمیشد اما خیلی ریلکس جواب داد:
_خیلی خب کاری نداری؟
قلبم با شدت تو سینم میکوبید نمیخواستم اعتماد بابارو از دست بدم نمیخواستم بابا جلوی خانواده صبری بی آبرو بشه که لب زدم:
_واقعا نمیخوای کمکم کنی؟
پرسید:
_واقعا میخوای کمکت کنم؟
اوهومی گفتم که ادامه داد:
_باشه ولی قبلش باید بهت بگم که مراسم عقد افتاده جمعه آینده!
از تعجب چشمام گرد شد و دهنم باز موند که دوباره گفت:
_بابام امروز زنگ میزنه و همه چی و با آقای رحمتی در جریان میزاره
سر درد پشت سر درد!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟