#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_272
سری به نشونه تایید تکون دادم و تا خود خونه سکوت کردم
هستی حق داشت باهام اینطوری تا کنه حق داشت ازم بیزار باشه،
من خواسته یا ناخواسته احساسش رو بازی گرفتم...
احساسی که خوب میدونستم چقدر پاک و خالصانست!
با رسیدن به خونه ماشین و جلوی در نگهداشت،
بعد از هستی پیاده شدم ماشین و قفل کرد و سوییچ به دست به سمتم اومد:
_من دیگه میرم.
چشمام گرد شد:
_میخوای بری؟
اوهومی گفت:
_میرم خونه عموم
ادامه دادم:
_ماشین و ببر،
بعد میام دنبالش
حرفم و رد کرد:
_شاید خاله ماشین و لازم داشته باشه
در ماشین و باز کردم:
_پس بشین من میرسونمت بعد برمیگردم
قبل از اینکه بخواد مخالفتی کنه پشت فرمون نشستم و این بار جاهامون باهم عوض شد،
این بار که افتادیم تو مسیر سکوت نکردم،
داشت خودخوری میکرد و این اذیتم میکرد،
اینکه انقدر خوب بود!
نگاه گذرایی بهش انداختم:
_تو من و نبخشیدی درسته؟
لباش و با زبون تر کرد:
_نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم.
اما من میخواستم حرف بزنم،
منی که چیزی تا قاتل شدنم نمونده بود منی که ممکن بود چوبه دار و به چشم ببینم باید باهاش حرف میزدم،
باید قدر لحظه هام و میدونستم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟