❤️ 😍 سری به نشونه تایید تکون دادم و تا خود خونه سکوت کردم هستی حق داشت باهام اینطوری تا کنه حق داشت ازم بیزار باشه، من خواسته یا ناخواسته احساسش رو بازی گرفتم... احساسی که خوب میدونستم چقدر پاک و خالصانست! با رسیدن به خونه ماشین و جلوی در نگهداشت، بعد از هستی پیاده شدم ماشین و قفل کرد و سوییچ به دست به سمتم اومد: _من دیگه میرم. چشمام گرد شد: _میخوای بری؟ اوهومی گفت: _میرم خونه عموم ادامه دادم: _ماشین و ببر، بعد میام دنبالش حرفم و رد کرد: _شاید خاله ماشین و لازم داشته باشه در ماشین و باز کردم: _پس بشین من میرسونمت بعد برمیگردم قبل از اینکه بخواد مخالفتی کنه پشت فرمون نشستم و این بار جاهامون باهم عوض شد، این بار که افتادیم تو مسیر سکوت نکردم، داشت خودخوری میکرد و این اذیتم میکرد، اینکه انقدر خوب بود! نگاه گذرایی بهش انداختم: _تو من و نبخشیدی درسته؟ لباش و با زبون تر کرد: _نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم. اما من میخواستم حرف بزنم، منی که چیزی تا قاتل شدنم نمونده بود منی که ممکن بود چوبه دار و به چشم ببینم باید باهاش حرف میزدم، باید قدر لحظه هام و میدونستم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟