هر خانهای باید یک لبخندِ رها، یک نفر برای تماشا داشته باشد
و الا فقیر است.
هر کدام از ما باید در خانهای زندگی کنیم که یک پدر داشته باشد آن طوریکه وقتی میرود گمان کنیم مثل آن بار که گفت باز میگردم، باز گردد.
باید بفهمیم پدران نمیمیرند، باید بدانیم راهشان برای بازگشت قدری دور است.
هر خانهای باید یک پسر داشته باشد، سرخوش، ولخند، بیگدار (روی تک تک واژهها تعصب دارم)؛ برای وقتهایی که غم از در و دیوارِخانه بالا میرود، تا حرف بزند، راه برود، با صدای بلند بخندد.
هر خانهای باید مادری داشته باشد که درست در بزنگاه حرمتِ خاندان بگوید: بس است دیگر.
و پسر بداند که دلهای مردمِ غم، به قدری شاد شده است که غمباد نگیرند و بس کند تا غمی دیگر و رهایی دوباره.
باید مکاشفه بداند، تا بلد باشد از میان آنهمه نزیستنهای پدر چیزی را کشف کند که مزهی ناب زندگی داشته باشد و بلد باشد یک طوری داستان را بگوید که ناودانِ آویزانِ حیاط هم باران بخندد، تا خواهرِ تنهای آن گوشهی حیاط با یادآوریاش ریسه برود و باز نگردد.
کدام پدر؟!
همان که رفته است نان تازه بخرد و هرگز بازنگشته است.
باید بلد باشد رنجِ نداشتن پدر را میان بافتههای بلوزش مخفی کند و بتواند غمِ خالی ماندن جای بالا دور کرسی را پر نکند، التیام دهد.
کسی که وقت بروز غمها بتواند خندههایش را مجانی خرجِ میهمانی حیاط خانه پدری میکند.
کسی که با خندههای بی دریغش پای غم ما بنشیند و بغضش با ریسه رفتن باز کند.
میدانی چه کسی را میگویم؟! یکی بد ملاحظه آگاه به غم.
آموزگارانی که غم را میفهمند مربی بهتری برایِ آموزش شادی هستند.
پدرم بلد بود جمعهها صبح با ما صبحانه بخورد،
بلد بود بگذارد ادای راه رفتنش، غذا خوردنش و حرف زدنش را در بیاوریم. پدر بلد بود بگذارد از ته دل بخندیم.
پدر غم را میفهمید، برای همین بود که شاد بود.
من هنوز شادی را نمیفهمم، غم را چرا، پس لابد هنور پدر کاملی نیستم.
هر خانهای باید یک لبخندِ رها، یک نفر برای تماشا داشته باشد
و الا فقیر است.
البته معتقدم باید کسانی هم بیرون قابِ شادمانی باشند، که برج باشند و زهرمار، تا آجرهای آفتاب خورده حیاط بدانند، جای خالیِ کسانی که دیگر باز نخواهند گشت را باید با شیرینترین اتفاقهایِ زمان بودنشان پر کرد.
عزت لبخند در مقابلِ اخمهای بی شمارِ مردمانِ
هر خانهای باید مادری داشته باشد که وقتی لبخند زیاده شد و به سقف خانه رسید از ترس آوار شدن دوبارهی غم و اندوه بگوید: بس است دیگر.
هر خانهای باید پدری داشته باشد که برای نان داغِ سفرهیِ باز و صبح جمعه؛ بگذارد و برود؛ و بدانیم باز میگردد.
اگر نیامده لابد راهش دور بوده است.
پدری که یاد شوخیهای شیرینش
بعد هزار سال رفتنش بوی نان باشد، صمیمی، باب دل و تازه
داغ و مهربان
او پدر است
رفته است تا باز گردد...
#رضا_هوشمند
@Damghan_nama_ir