چقدر نخندیدم، ندویدم، نپریدم؛ چقدر تاب آورده باشم صدای دو رگه پسرک همسایه را که مرا به نام صدا زده باشد و باز نگشته باشم؛ به تعداد بارهایی که مادرم از ترس گناه موهایش را در پشت بام به باد می سپرد. بارها دلم میخواست پاسخ بگویم حتی رسوایی اش بدتر دلم بود بگویم جانم. چقدر حرف شنوی داشتم از مادر و نگفتم. تا مردی نجیب؛ که حلال را بداند، با غیرت هم باشد، و مرا دوست بدارد، پدر خوبی هم باشد، و عاقبتان را به خیر بخواهد، بیاید؛ خانم جان می گفت او همان است، خوابش را هم دیده بود که مرا به پا بوس امام رضا برده است. پای امام رضا که وسط آمد رضا دادم. همین شد که تاب بازی را، دویدن در کوچه و بلند خندیدن را، دست تکان دادن را، ساز زدن را، بلند بلند حرف زدن را، حتی فرصت نکردم عاشق پدر شوم هم او زود رفت هم من، هر دوی ما را یک خواب برد. یادم رفت بگویم ترانه خواندن را گذاشتم برای روز مبادا؛ او مردی که  با اسب سپید در باران می آید، نبود. او اصلا مرد نبود او هرگز نبود او هرگز نیامد که برود؛ خواب خانم جان هم روایتی وارونه داشت؛ او هرگز مرا به پا بوس امام رضا نبرد. خانم جان زود رفت و ندید، خوابش زنانه تعبیر شد و من نتوانستم  تقدیریم را در وارونگی یک رویا به او گوش زد کنم. باشد برای روزی که دوباره دختری شدم پر از میل پرواز، با صدایی که ترانه را خوب می داند و تاب خوردن را هم، آن روز، پیش از خواب خانم جان، تاب خواهم خورد، آواز خواهم خواند؛ خواهم دوید و می گذارم پسرک همسایه صدای خنده هایم را بشنود. و موهایم را دیگر در اتاق تاریک و پستو شانه نمیزنم. من دلم میخواهد شب های تابستان بر پشت بام در دیرهنگام ترین زمان شب، ستاره بچینم و پیش از خواب دیدن خانم جان بیدار خواهم شد. اگر ... اگر دوباره دختری به دنیا بیایم در همین حوالی. @Damghan_nama_ir