در آستانه سالگرد قسمت ششم فراق بعد از دیدار منتظر بودم پدرم هم مثل بقیه با صدایی غمگین بهم تسلّی و دلداری بدن. اما تصورم نقش بر آب شد. بعد از سلام و احوال پرسی با یه لحن جدّی و محکمی گفتند: چه خبره بابا؟ یعنی چی؟ اینقدر بی تابی برای چیه؟ درسته سردار سلیمانی خیلی برامون ارزشمند و عزیز بوده، اما ما دفعه اولمون که نیست. ما شهید بهشتی ها رو تو این راه دادیم، شهید چمران ها رو دادیم، شهید کاظمی، شهید طهرانی مقدم ... ما که نباید زمین گیر بشیم. الان چرا تو جلسه ات نیستی بابا؟ اگه واقعا عاشق حاج قاسم بودی باید الان تو جلسه ات نشسته بودی. اگه حاج قاسم جلو روت باشه، این که این جوری براش گریه کنی بیشتر خوشحالش میکنه یا این که بری یه جایی از مبانی علمی و فکری انقلاب دفاع کنی؟ با صدای عجین با گریه جواب دادم: اگه برم بیرون ببینم آدم ها عین خیالشون نیست و دارن مثل همیشه به کارای همیشگیشون میرسن، چجوری تحمل کنم؟ اگه یکی یه حرفی علیه حاج قاسم زد، چجوری با این حالم طاقت بیارم؟... هنوز حرفم تموم نشده گفتن: اتفاقا هنر اینه که تو چنین شرایطی ازآبروت هزینه کنی و یادش و زنده نگه داری. پاشو بابا. انشالله به ربع دیگه زنگ میزنم صدات و از تو اتوبوس میشنوم. این ها رو گفتن و خداحافظی کردن. انگار بعد از یک ساعت به گل نشستن، لنگرهای روحم از سوگواری و افسردگی کنده شدند. عزمم رو جزم کردم که حرکت کنم. از جام بلند شدم، تازه داشتم میفهمیدم چقدر هوا و موزاییک هایی که روش نشسته بودم سرده. دست و صورتم رو شستم و برگشتم اتاق. خواستم چادرم و بردارم که از خوابگاه بزنم بیرون، دیدم لباس مشکی تنم نیست. به خودم اومدم دیدم اصلا تهران لباس مشکی ندارم . هر کاری کردم که خودم رو مجاب کنم با لباس رنگی برم بیرون نتونستم. هر چی کمدم رو زیر و رو کردم غیر از یه مانتو، هیچ لباس مشکی دیگه ای پیدا نکردم. زنگ زدم به دوست صمیمی ام که شهرستان بود. اون هم حال و روز خوبی نداشت. همین باعث شد دوباره با هم گریه کنیم. اما سریع خودم و جمع و جور کردم. پرسیدم: روسری و ساق دست مشکی تو کمدت داری برا جلسه امروزم برشون دارم؟ خداروشکر امیدم ناامید نشد. لباس های عزام جور شد. میدونستم قرار هست یه روز سخت و طاقت فرسا رو پیش رو داشته باشم. یه صفحه قرآن خوندم و به قصد خوشحال کردن روح حاج قاسم به سمت جلسه ام راه افتادم... ادامه دارد... @DaneshjooEnghelbi