در آستانه سالگرد قسمت هفتم فراق بعد از دیدار سوار اتوبوس‌های انقلاب شدم. یه نگاه به این ور و اونور انداختم دیدم همه چی عادیه! کیفم و گرفتم تو بغلم و نشستم. خیابون امیر‌آباد که از جلو چشمام رد میشد، یاد چند ساعت پیش افتادم که داشتم همین مسیر رو معکوس به سمت خوابگاه میرفتم، فرقش این بود که اون موقع فکر میکردم حاج قاسم هست و الان مطمئن بودم که دیگه جسمشون تو دنیا نیست... بی اختیار دوباره چشم‌هام پر اشک شد. یه نفس عمیق کشیدم که نذارم اشک‌ها روی گونه‌ام سرازیر بشن، چون دوست نداشتم توجه همه رو جلب کنم. اما فایده ای نداشت. بالاخره تو اتوبوس انگشت‌نما شدم. همه داشتن نگاهم میکردن. خیلی خجالت کشیدم، به روی خودم نیاوردم و فقط به یه نقطه ثابت روی شیشه‌های غبارگرفته پنجره اتوبوس خیره شدم. چند ثانیه که گذشت به خودم اومدم. با خودم گفتم: برای چی من باید خجالت بکشم؟ بقیه باید متعجب باشند که چرا الان حالشون مثل همیشه است! اصلا باید بهشون بفهمونم که چرا حالم بده! سریع یکی از عکس‌های با کیفیت حاج قاسم رو دانلود کردم. نور گوشی رو زیاد کردم و گذاشتمش روی کیفم. حالا دیگه به جای نگاه بی هدف به لکه‌های روی شیشه اتوبوس، به عکس حاج قاسم خیره میشدم و گریه می‌کردم. حالا دیگه همه فهمیده بودن برای کی دارم گریه میکنم. حالا دیگه در کنار حسّ درد و غم، حسّ غرور هم داشتم. حسّ خوب موثر بودن. احساس میکردم در اولین قدم با بیرون اومدنم تونستم سوگواری حاج قاسم رو تا جمعیت یکی از اتوبوس های شهر گسترش بدم. حالا دیگه بیشتر از این که مردم به من خیره باشند، مجذوب عکس حاج قاسم شده بودند. من به همین راحتی تونسته بودم یاد حاج قاسم رو در حد وسع خودم بین یه جمعیت ده بیست نفری زنده کنم. حالا دیگه خیلی آروم تر بودم. کم کم باید پیاده میشدم. همین طور که عکس حاج قاسم تو دستام بود کارت بلیط و کشیدم و از راننده تشکر کردم. یه نگاه به ساعت انداختم. حدودا یک ساعت و نیم از جلسه ام گذشته بود. برای وارد شدن به ساختمون جلسه مردد بودم. چند لحظه ایستادم، وارد شدن به جوّ جلسه خیلی برام سخت بود. تجربه قبلیم از اکثر اعضای جلسه حسّ چندان خوبی رو بهم منتقل نمیکرد. احساس میکردم قراره فضای خیلی سختی رو تحمل کنم. احساس میکردم اونجا کمتر کسی هست که حال من رو درک کنه. دوباره انگیزه اصلیم رو برای بیرون اومدن، تو ذهنم مرور کردم. عزمم رو جزم کردم و بالاخره با توکل به خدا پا به ساختمون جلسه گذاشتم... ادامه دارد... @DaneshjooEnghelabi