ادامه داستان👇👇👇
🪴....با همین صدا راه افتادیم و به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو آبخوریها رسیدیم.
خانم گفت: "قطار ایست"
- بچه های گل اینجا آبخوری است. هر وقت تشنتون بود باید این جا بیاید ولی مواظب باشین خودتون رو خیس نکنیدااا
🌵 بعد هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم. در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند. خانم معلم گفت: "می دانید اینها کی هستند. بچهها "
- خانم مدیر
- آفرین به شما
خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: "بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا در اتاق دفتر هستم."
در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد و گفت: "بچه ها من هم خانم ناظم هستم، اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من"
بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه که خیلی زیبا و مرتب و پر از مهر و تسبیح و چادرهای تمیز و گل گلی بود رفتیم. بعدش هم به آبدار خانه رفتیم.
🌧 در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود. او گفت: "بچه ها من کلاسها را نظافت میکنم، شما در این کار منرا کمک میکنید؟"
همه گفتیم : بله
بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم.
در فروشگاه، بیسکویت کیک ساندیس و چیزهای دیگری هم بود.
همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیم. نقاشی کشیدیم و با مدرسه و بچه ها آشنا شدیم.
🌙در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم.
خدا خدا می کردم که زود، روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم.
در همین موقع نرگس کوچولو گفت: "خوش به حالت مادر، فکر میکنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه؟"
مادر دستی به سر وروی نرگس کشید و گفت: "آره عزیزم شاید هم بهتر!"
نرگس در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می کرد؛ مرتب دعا می کرد و در دلش میگفت: "خدایا زودتر مدرسهها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه بروم"
#داستانهای_خیلی_کودکانه
🌸🌸🌸🌸🌸
@Dastaanak