🔆همسفر با دشمن 🍃الياس، امير و سالار سپاه نيشابور بود . در قرن چهارم، نيشابور از بزرگ‏ترين و مهم‏ترين، شهرهاى ايران به شمار مى‏آمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسيار مهم و عالى بود . 🍃روزى الياس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پيش‏ ? او دو زانو نشست و او را بسى احترام كرد . سپس از ابوعلى خواست كه او را پندى دهد. 🍃ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمى‏دهم؛ اما از تو سؤالى دارم كه مى‏خواهم آن را پاسخ درست گويى . 🍃الياس گفت: بپرس تا پاسخ گويم . دقاق، چشم در چشم الياس دوخت و گفت: مى خواهم بدانم كه تو زر و مال را بيش‏تر دوست دارى يا دشمنت را؟  🍃الياس از اين سؤال به شگفت آمد . بى‏درنگ گفت:  سيم و زر را دوست‏تر دارم . 🍃ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: اگر چنين است كه تو مى‏گويى، پس چرا آن را كه دوست‏تر دارى (زر) اين جا مى‏گذارى و با خود نمى‏برى؛ اما آن را كه هيچ دوست ندارى و خصم تو است، با خويشتن مى‏برى؟! 🍃الياس، از اين سخن تكانى خورد و چشمانش پر از اشك شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت: 🍃مرا پندى نيكو دادى و از خواب غفلت، بيدار كردى . خداوند به تو خير دهد كه مرا به راه خير راه نمودى .  📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾