🔆فرزندت را داماد خليفه كردم ! 🔅شبى جعفر فرزند يحيى برمكى (وزير هارون ) در بزم نشسته و سرگرم خوشگذرانى بود ناگاه عبدالملك بن صالح پسر عموى هارون بر وى وارد شد، 🔅جعفر از روى مستى به عبدالملك گفت : 🔅اگر حاجتى دارى از ما بخواه تا ترا به انواع نعمتهائى كه در اختيار داريم بهره مند سازيم . 🔅عبدالملك : ظاهرا خليفه (هارون ) از من رنجيده ، ميل دارم كه اين رنجش ‍ برطرف شود. 🔅جعفر بى درنگ پاسخ داد: 🔅خليفه از تو راضى شد ديگر چه نيازى دارى ؟ 🔅عبدالملك : ده هزار دينار وام دارم . 🔅جعفر: خودم ده هزار دينار وام ترا دادم ، خليفه هم ده هزار دينار داد، ديگر چه ؟! 🔅عبدالملك : دوست دارم پسرم ابراهيم داماد خليفه گردد، يعنى دختر خليفه ، عروس من شود تا در پرتو آن ، به مقام برترى نائل گردم . 🔅جعفر: از طرف خليفه ، دخترش عاليه را به عقد پسرت در آوردم ديگر چه ؟ 🔅عبدالملك : چه خوب است مقام استاندارى يكى از ايالات هم نصيب فرزندم داماد خليفه گردد. 🔅جعفر: حكومت مصر را از طرف خليفه به پسرت دادم ، ديگر چه ؟ 🔅عبدالملك كه سرشار از شادمانى بود پس از تشكر، خداحافظى كرد و از نزد جعفر رفت . 🔅جعفر همچنان تا بامداد، سرمست عيش و خوشگذرانى بود، تا فرداى آن روز به حضور خليفه رفت . 🔅هارون : اى جعفر! ديشب به تو چه گذشت ؟ 🔅جعفر تمام جريان شب را به عرض رساند، تا اينكه سخن از عبدالملك به ميان آورد، هارون كه تكيه بر بالش خلافت داده بود، به محض شنيدن نام عبدالملك ، راست نشست و گفت : جعفر! بگو ببينم عبدالملك از تو چه خواست ؟ 🔅جعفر: او خشنودى خليفه را خواست . 🔅هارون : تو پاسخ او را چگونه دادى ؟ 🔅جعفر: گفتم خليفه راضى شد! 🔅- سپس چه خواست ؟ 🔅- ده هزار دينار براى اداى وامش كه آنرا از مال خودم دادم ، و ده هزار دينار ديگر از كيسه خليفه به او بخشيدم ! 🔅- سپس چى ؟ 🔅- آرزو داشت با انتساب به خليفه بر مقامش بيفزايد، يكى از دختران خليفه را براى پسرش ابراهيم خواستگارى كردم ! يعنى عاليه را با اجازه خليفه نامزد او كردم . 🔅- ديگر چه ؟ 🔅- او خواست ، پسرش ابراهيم داراى مقام استاندارى نيز بشود من هم با اجازه خليفه ، منصب حكومت مصر را به او واگذار كردم . 🔅هارون پس از شنيدن اين ماجرا، تمام وعده هاى جعفر را، امضا و اجرا كرد! تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ✾📚 @Dastan 📚✾