#داستان_آموزنده
🔆داستانى عجيب از تجريد روح
🔅مرحوم آيت اللّه حاج شيخ هاشم قلعه اى قزوينى از اساتيد و علماى بزرگ و وارسته حوزه علميه مشهد در حدود سى سال قبل بود، يكى از اساتيد (حضرت آيت اللّه خزعلى در درس تفسير خود) جريان عجيبى در مورد تجريد روح و جدائى موقت آن از بدن كه براى آقاى شيخ هاشم رخ داده بود نقل مى كرد كه ما آن را در اينجا خاطرنشان مى سازيم :
مرحوم شيخ هاشم گفت : مردى بود با علم تجريد روح ، آشنايى داشت ، من نزد او رفتم و از او خواستم روح مرا از بدن تجريد كند، او پذيرفت ، هنگامى كه آماده اين موضوع شدم ، ناگاه ديدم بدنم به گوشه اى افتاد و خودم از آن جدا شدم ، من گفتم خوبست از اين آزادى استفاده كرده و به روستاى خودمان (قلعه ) كه اطراف قزوين است بروم ، ناگاه ديدم در
نزديكى روستا هستم .
🔅در بيرون روستا، در صحرا مردى را ديدم كه به هنگام سحر، آب را از نهر دزديد و به سوى ملك خودش روانه ساخت ، طولى نكشيد ديدم ، صاحب آب آمد و هنگامى كه از دزدى او آگاه گرديد، عصبانى شد و با بيلى كه در دست داشت ، چنان بر سر دزد زد كه او بر زمين افتاد و جان سپرد.
🔅من كاملاً ناظر اين جريان بودم ، ولى او مرا نمى ديد، سرانجام قاتل فرار كرد و جسد مقتول روى زمين ماند.
🔅زنان روستا كه براى بردن آب كنار نهر آمده بودند از جريان قتل آگاه شدند و وحشتزده ، اين خبر را به اهالى روستا رساندند، مردم روستا، دسته دسته به تماشا آمدند ولى از قاتل خبرى نبود، از اين رو حيران و سرگردان بودند كه چه كنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن كردند.
🔅من به خود آمدم كه راستى طلوع آفتاب ، نزديك است ، هنوز نماز نخوانده ام ، ناگهان ديدم در بدنم هستم و شخصى كه روح مرا آزاد كرده بود، به من گفت : حالت چطور است ؟
🔅من آنچه را ديده بودم براى او نقل كردم و تاريخ حادثه را دقى قاً ضبط نمودم .
دو ماه از اين جريان گذشت ، چند نفر از اهالى روستاى قلعه ، به مشهد آمدند و هنگامى كه با من ملاقات كردند، من از حال مقتول جويا شدم ، و بدون اينكه سخنى از قتل او بگويم ، پرسيدم حالش چطور است ؟
🔅گفتند: متأ سفانه دو ماه قبل او را كشته اند و جسد او در كنار نهر يافته شده ، ولى قاتل او شناخته نشده است .
🔅هفت سال از اين جريان گذشت ، من سفرى به روستاى قلعه كردم تا بستگان و دوستان را از نزديك ببينم .
🔅مردم دسته دسته به ملاقات من مى آمدند، تا اينكه شخص قاتل به مجلس آمد، هنگامى كه مجلس خلوت شد، او را به نزديك خود دعوت كردم و گفتم : راستش را بگو بدانم قاتل فلانكس چه كسى بود؟
🔅او اظهار بى اطلاعى كرد، گفتم پس آن بيل بلند كرد و با آن ، فلانى را كشت ، رنگ از صورتش پريد و فهميد كه من از اين موضوع آگاه هستم ، ناچار جريان را براى من بيان كرد،
🔅گفتم : من مى دانستم ، ولى مى خواستم به تو بگويم كه بايد بروى ديه (خونبهاى ) او را به ورثه اش بپردازى و يا از آنها بخواهى كه تو را حلال كنند.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚
@Dastan 📚✾