#داستان_آموزنده
🍃✨يكى از فرمانداران مقتدر بنى اميه دستور قتل بى گناهى را داد و ماءمورين او را كشتند. فرماندار پس از قتل شخص بى گناه ، از دستور ناحقى كه داده بود، سخت دچار پريشانى فكرى و ناراحتى روحى گرديد و شب و روز از عمل ظالمانه خود در عذاب بود. كار ادارى را ترك گفت و از مردم كناره گرفت ولى شكنجه وجدان اخلاقى او را آرام نمى گذاشت . سرانجام ديوانه شد. كسانش او را به مكه آوردند كه شايد از مشاهده مردم ، وضعش بهتر شود. خوشبختانه در آن سال امام سجاد عليه السلام نيز به مكه مشرف شده بود. جريان امر به عرض آن حضرت رسيد. امام عليه السلام چند جمله كوتاه با وى سخن گفت و با كلمات اميدبخش آن حضرت ، مشكل فرماندار حل شد.
🍃امام زين العابدين عليه السلام در طواف بود متوجه شد كه در گوشه اى از مسجد جمعى گرد آمده اند. پرسيد: چه خبر است و اينان چرا جمع شده اند؟
🍃عرض كردند: ((محمد بن شهاب زهرى )) دچار اختلال عقلى شده و حرف نمى زند. خانواده اش او را به مكه آورده اند تا شايد با ديدن مردم سخن بگويد.
🍃حضرت پس از انجام طواف به طرف او آمد. محمد بن شهاد حضرت سجاد عليه السلام را شناخت . امام عليه السلام به او فرمود: ((تو را چه مى شود؟))
🍃عرض كرد: ((در ولايتى فرماندار بودم . دامنم به خون بى گناهى آلوده گرديد و بر اثر نگرانى هاى روحى و ناراحتى هاى درونى به اين وضعى كه مشاهده مى كنيد، دچار شده ام .))
امام عليه السلام از كلام او استفاده كرد كه از عفو الهى نااميد گرديده و بر اثر ياءس و نوميدى به اين روز افتاده است . بلافاصله به او فرمود:
🍃((خوف من بر تو از نااميد بودن از رحمت و عفو الهى بيش از خوفى است كه از ريختن خون بى گناه ، بر تو دارم .))
و با اين جمله كوتاه او را به عفو و آمرزش گناه اميدوار نمود.
🍃سپس فرمود: ((ديه مقتول را به وارث بده !))
عرض كرد: ((براى دادن ديه اقدام نمودم و به وراث او مراجعه كردم ، اما از گرفتن آن ابا نمودند.
🍃امام عليه السلام فرمودند: ديه مقتول را در كيسه هاى كوچك جاى ده و درش را ببند. موقعى كه اهل منزل براى نماز جماعت از خانه خارج مى شوند، آنها را به داخل خانه بيفكن .
📚معاد از نظر روح و جسم ، ج 2، ص 335.