#داستان_طلاق
#قسمت_پنجم
لینک قسمت چهارم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11153
لیوان آبو دادم دستش...
گفت چرا من؟
گفتم چی؟
گفت چیکار کنم دوسش دارم ولی بامن ناسازگاری میکنه
از اروپا دیپورتمون کردن
تقصییر من بود دیگه نمیتونیم برگردیم
مرتب بهم میگه وکیل بیار سهم الارث رو بگیریم بریم آمریکا..
خانوم مادر من هنوز زنده اس نفس میکشه میفهمه آخه من چیکار کنم
چقدر داغون بود
سرشو آورد بالا و زل زد به من...
اومد جلوتر ترسیدم رفتم عقب
شونه هامو گرفت
تو چشمام زل زد وگفت مراقب مادرم باش خواهش میکنم
و بعد خیلی سریع از در زد بیرون
ته چشماش یه چیزی بود که منو ترسوند
یه چیزی که بعدا فهمیدم چی بود
پیرزنه یه دارویی میخورد که چهار پنج ساعت میخوابید
اون روز رفتم بیرون خرید کنم
وقتی برگشتم از اتاقش یه صدایی شنیدم
وقتی رفتم تو شوکه شدم
تمام خریدام افتاد رو زمین
دستمو گرفتم به دیوار و زانو زدم
زنه با چاقو ایستاده بود بالا سر مادرشوهرش
یه بالشم دستش بود
انگار هنوز تصمیم نگرفته بود چطوری بکشتش
چشمای پیرزنه از ترس گشاد شده بود
وناله های وحشتناکی میکرد
دویدم جلو تمام تنم میلرزید
گفتم خانوم تو رو خدا چیکار دارید میکنید
صورتش خیس اشک و عرق بود
در همین موقع شوهرشم رسید
دوید جلو
زنه چاقو رو گذاشت رو گلوی خودشو گفت اگه بیای جلو خودمو میکشم
مرده ایستاد اینقدر بهش التماس کردو با زنه حرف زد که کم کم دستاش شل شد و نشست روی زمین و بلند بلند گریه کرد
مرده رفت زنشو بغل کرد
و اونم زد زیر گریه
نگام رفت سمت پیرزنه چشماش به سقف خیره شده بود
وقتی آمبولانس اومد گفتن سکته مغزی کرده
گفتن تسلیت و جسد بیجونشو بردن
پسرش پول زیادی بهم داد تا حرف نزنم و
محترمانه ازم خواست از اونجا برم
حالا من اینجام جایی رو ندارم که برم
یکساعت گذشته بود
ده تا قطار رفته بود
ومن فکر میکردم امشب با اینهمه گرگ گرسنه چه بلایی سر این دختر میاد
مخصوصا که هیچ هتل و مسافرخونه ای اونو راه نمیداد
میدونم فکر خوبی نبود اما اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم
اونو با خودم به خونه بردم
وقتی رسیدیم مثل یه جوجه ترسیده رفت و یه گوشه نشست
دلم براش میسوخت اما کم کم یخش باز شد
چشمش که به عکسای منو علی که هر گوشه خونه حتی رو در یخچال بود افتاد کنجکاو شد
منم همه چیو بهش گفتم
حتی از این روزهای تلخی که با چنگ و دندون خودمو از این جهنم شهوت و بیغیرتی بیرون میکشیدم
اونشب اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح که بیدار شدم نبود
قلبم هری ریخت پایین
بدترین فکرارو کردم
رفتم سمت اتاق تا ببینم وسایلش هست که زنگ در به صدا در اومد
از تو آیفون دیدمش که نون خریده
اومد بالا تابلو رنگم پریده بود
با خنده گفت چیه؟
فکر کردی فرار کردم
گفتم نه عزیزم این چه حرفیه
صبحانه خوردیم بهش گفتم من باید خونه پیدا کنم
گفت ببین میخوام یه چیزی بگم
میخوای باهم خونه بگیریم اینطوری کمتر به زن تنها بودن گیر میدن..
منم پول زیادی دارم
راستش پیشنهاد بدی نبود
اینطوری میتونستیم یه خونه بهتر و تو یه منطقه بهتر پیدا کنیم
تصمیم گرفتیم بگیم دانشجو هستیم و از شهرستان اومدیم
هرچند پیشنهادات کثیفی میشد اما کمتر بود
بالاخره تونستیم یه جای خوب پیدا کنیم
پرستو دختر خوبی بود و مشکلی باهاش نداشتم
اما هنوز بیکار بودیم
اون روز روزنامه گرفتم که برا کار به چند جا سر بزنم
وارد ساختمون که شدم صدای داد و فریاد میومد
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662