🚩 -آرش خوابه؟ -اره عزیزم خوابیده کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم رفت تو یه بستنی فروشی عاشق همین کاراش بودم با دو تا بستنی لیوانی برگشت -بفرمایید خانوما اینم بستنی باران خوشحال گفت -مرسی عمو کامران -نوش جونت عزیزم بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم -اینم مال من و تو با لبخند نگاش کردم یکی خودم میخوردم و یک قاشق میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش بدم حین رانندگی بستنی که تموم شد گفت -اخیش خیلی چسبید با ناراحتی ساختگی گفتم -بایدم بچسبه همش و تو خوردی -ای بهار نامرد تا خود خونه گفتیم و خندیدیم باران با دیدن سالی فکر کنم سکته رو زد سالیم که غریبه دیده بود پارس کردنش شروع شده بود با ترس خودش و به من چسبوند دستشو گرفتم و راه افتادیم طرف خونه کامران سوتی زدو گفت -ساکت سالی همچین سوتی زد که فکر کنم آرش کر شد برگشتم طرفش و گفتم -بچه رو کر کردی -بیخیال بابا سرمو تکون دادم و رفتم تو باران با شگفتی به همه جای خونه نگاه میکرد رفتم طبقه بالا و روبه باران گفتم -باران عزیزم بیا بریم بالا لباسات و عوض کن اومد نزدیکم و گفت -ابجی اینجا خیلی خوشگله کامران با لبخند نگاش کرد ای خاک برسر ندیدت باران ابرومو بردی مثل این ندیده ها رفتار میکنه سری از تاسف تکون دادم و رفتم تو اتاقم بارانم بردم تو اتاق آرش لباسامو با یه تاپ شلوارک سوسنی عوض کردم باران با دید من سوتی کشید و گفت -ای جونم ابجی جونم چه تیپ کامران کشی زده کامران بلند زد زیر خنده دستشو به علامت اینکه بزن قدش طرف باران گرفت ای خدا این دختره اگه امروز ابروی من و نبرد ،معلوم نیس تو مدرسه به جای درس خوندن چه غلطی میکنه ای خدا خودم امروز به تو میسپارم محلشون ندادم و رفتم پایین صدای خندشون کل خونه رو پر کرده بود یه لحظه ازبس جیغ جیغ کردن اعصابم پوکید واسه همین بلند داد زدم -اههه ساکت شین سرم رفت هردوتا با تعجب برگشتن و من و نگاه کردن یهو باران رو به کامران گفت -ولش کن این دیوونه رو من موندم اگه تو این و نمیگرفتی کی این و میخواست البته دلم واسه توم میسوزه بیچاره شدی کامران با بهت و تعجب نگاش کردو بلند زد زیر خنده با چشمای گشاد شده نگاش کردم و داد زدم -باااااااااااااارررررررررر ااااااااان سریع رفت پشت کامران قایم شد و یه چیزی بهش اروم گفت که صدای خنده کامران بلند شد ای خددداااااااااا من و بکش رفتم تو اشپزخونه تا ناهار درست کنم باران پشت سرم اومد تو و گفت -ابجی من گشنمه بلند گفتم -به من چه برو به کامران جونت بگووو واست درست کنه کامران اومد تو اشپزخونه و باران و بغل کرد و گفت -بیا بریم عزیزم خودم واست یه چیزی درست میکنم تا انگشتاتم بخوری رفتم از اشپزخونه بیرون و گفتم -پس ناهار با شما -اوکی بعد چند دقیقه صدام کرد بیا ناهار رفتم تو با چیزی که دیدم با شگفتی نگاش کردم عجب غذایی درست کرده بود کصصاااافططط 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓