.
#تمنای_وجودم
#قسمت_هجدهم
-از انجائی که خودش برام تعریف کرده ،خاله مریم یه روز من رو برای ازدواج به اون پیشنهاد میکنه ،اما امیر هم همین احساس رو نسبت به من میگه .میگه من رو به عنوان خواهر کوچکترش میدونه نه همسر آینده اش . اخمهام رو تو هم کردم و گفتم :خیلی هم دلش بخواد ...... عجب آدمیه ! یراست اومده اینها رو به تو گفته ؟بین خودمون باشه اما این پسر خالت خیلی از خود راضی و گند اخلاقه . شیوا لبخند زد و گفت :نه به خدا ،امیر اصلا اینطوری نیست .اتفاقا نسبت به بقیه پسر خاله هام و پسر دایی هام ، با محبت تره،من که باهاش خیلی راحتم .- وقتی این حرف رو زد خیالم راحت شد .آخه دوست نداشتم احساسش با احساس من فرق کنه لبخند زدم و گفتم :خوب تیر اولم به هدف نخورد .......خوب یه راهنمایی بکن ....ببینم طرف رو من میشناسم یا نه ؟ -باز شروع کردی مستانه بخدا اگه نگی ...در عوض من هم قول میدم وقتی عاشق شدم اول از همه به تو بگم خندید . دوباره گفتم:نگفتی من میشناسمش -شاید -شاید؟!!این که نشد جواب ! -خب من هنوز مطمئن نیستم تو اون رو دیدی یا نه کمی فکر کردم و مثل جرقه پریدم هوا :نکنه نیما رو میگی هان؟طرف مهندس وحیدیه ؟ مثل لبو قرمز شد و گفت :یواش ممکنه کسی صدات رو بشنوه خودم نمیدونم چرا اینقدر ذوق کرده بودم .یه ماچ آبدار از لپش کردم و گفتم:اون هم چیزی میدونه -معلومه که نه ،آخه زیاد باهاش برخورد نداشتم -اه ،برو بابا تو هم ،خب یجوری بهش حالی کن ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:مثلا چه جوری؟ -چه میدونم چشمکی چیزی . به این حرفام آرم زد تو سرم :مستانه واقعا که ... خندیدم:شوخی کردم بابا. -گفتم! .......آخه از تو بعیده این حرفا .... -ولی واقعا ما دختر ها چه بدبختیم .اگر به کسی علاقمند بشیم باید تو دلمون نگه داریم .یا منتظر باشیم خود طرف حرفی بزنه .... آهی کشید وگفت :آره ،تو راست میگی ...خیلی وقتها میخواستم به امیر بگم اما خوب هم خجالت میکشیدم ،هم با خودم میگفتم اگه نیما به من علاقه ای داشت حتما به امیر میگفت .آخه با هم خیلی دوستن. دست به سینه نشستم و گفتم :من که چشمم از این پسر خاله تو آب نمیخوره ....اصلا خودم برات یه کاری میکنم نگران نباش ..اصلا همین فردا ،نه فردا که تعطیله ،پس فردا جریان رو یه طوری به مهندس وحیدی میگم ؟ شیوا با نگرانی گفت :مستانه چی میگی؟یه وقت حرفی نزنی ها ! -شوخی کردم ...قیافشو شیوا دستش رو سینه اش گذاشت نفسی بیرون داد و گفت:خدا بگم چکارت کنه ... رو تختم دراز کشیدم و گفتم :خیلی دلم میخواد بدونم عاشق شدن چه حال و هوایی داره ....واقعا حسش مثل همون تو رومانهاست ..... شیوا کنارم رو تخت نشست و گفت:انشاءالله که یه روزی خودت عاشق شدی ،اونوقت میفهمی -من که مثل تو نیستم .اگه بفهمم عاشق شدم ،بی معطلی خودم بهش میگم .مگه خلم که در آتش هجرتش بسوزم . -نه بابا تو هم که شاعر شدی رو تختم نشستم و گفتم :شیوا تعریف کن ببینم چطوری عاشق شدی ؟ شیوا اول امتناع میکرد ولی با اصرار من همه چیز رو تعریف کرد .نیما رو برای اولین بار تو عروسی دختر خاله اش ،یعنی خواهر امیر دیده بود .اونهم ۳ سال پیش .با خودم فکر کردم ،یعنی عشق میتونه اینقدر آدم رو تسخیر کنه که چند سال بدون این که احساس طرف رو نسبت به خودت بدونی ،عشقش رو مثل مروارید تو صدف قلبت پنهان کنی .........راستی راستی مثل این که منم امشب شاعر شدما .
اون شب خیلی به شیوا فکر کردم .یه جورایی دلم براش سوخت اونطور که از نیما حرف میزد معلوم بود خیلی دلبسته اش شده .خوب عاشق بود دیگه . به خودم قول دادم حتما یه کاری براش بکنم.
روز شنبه زودتر از همیشه از خواب بلند شدم.عجیب سر حال بودم .بعد از این که صبحانه ام رو خوردم به شیرین زنگ زدم قرار شد هر کس خودش بره .موقع رفتن به برگ هایی که تو حیاط ریخته شده بود خیره شدم .انگار نه انگار که دیروز حیاط رو تمیز کردم.
چون وقت زیادی داشتم با اتوبوس رفتم شرکت .بعد از کلی معطلی به مقصد رسیدم .یه نفس بلند کشیدم وبا یه بسم الله وارد ساختمون شدم .به ساعتم نگاه کردم یه ربع به ۹ بود .با موبایل شیرین تماس گرفتم اما جواب نداد .بنابر این دکمه آسانسور رو زدم ومنتظر شدم .لحظه ای بعد در آسانسور باز شد و من داخل شدم .قبل از این که در آسانسور بسته بشه شیرین پرید تو شیرین :-سلام صبح روز شنبتون بخیر سلام ،چرا موبایلت رو جواب نمیدادی -تو خونه جا گذاشتم -سر به هوا شدی ؟! -اتفاقا فرید ها همین رو میگفت ...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••