این جمله آخرش رو یه جوری گفت.یه چیزی مثل حسرت.!خیلی دوست داشتم به راحتی باهاش حرف میزدم اما نمیشد. لبخند زدم و گفتم:شما کمکم میکنید؟ سرش رو بلند کرد و گفت:در چه مورد؟ -اینکه کمک کنید شیوا اینجا مشغول بشه دیگه . -چه کمکی از من ساختس!من کاری نمیتونم در این باره بکنم . -اگه بخواین میتونید.....اصلا موافقید ایشون اینجا مشغول بشه حرفی نزد اما با نگاهش بهم فهمند . لبخندم پررنگ تر شد و گفتم :خوب حالا که موافقین مهندس رو راضی کنید ، عذر خانوم سرحدی بخواد. -اما شما از کجا مطمئن هستید شیوا خانوم بخواد کار کنه -میخواد اما نه بخاطر برادرش (امیدوارم انقدرها کارت خورت کج نباشه که متوجه حرفم نشده باشی.) مهندس وحدت از اتاق مهندسین بیرون اومد و گفت :کار مهندس رادمنش هنوز تموم نشده ؟ - نه هنوز نیما بلند شد و گفت:فکر میکنم فعلا خودمون ۳ تا باید رو پروژه کار کنیم . و همراه مهندس به اتاق مهندسین رفت.با صدای موبایل گوشیم رو برداشتم و جواب دادم -به ،چه عجب شیرین خانوم .میذاشتی حالا هم زنگ نمیزدی .بعد از ۲ روز تازه یادت افتاد جواب تلفنم رو بدی -مستانه هیچی نگو که اصلا حوصله ندارم -چیه ....دوباره با فرید دعوات شده -گمشو من کی با فرید دعوام شده که این دفه دعوام بشه -اخ ببخشید ...زوج خوشبخت ...من پوزش میخوام -ا ا ا ا ...مستی میگم حوصله ندارم .کم مسخره بازی در بیار - نه مثل این که خبریه ،خب بنال . -مستی من حامله ام . -چی!آخر خودت و لو دادی -ا ا ا ..میگم ادا نیا بدتر میکنی -خیل خب بابا .........مبارکه ,حالا چند ماهت هست . -ای مرض...مگه من چند وقته عروسی کردم -در ظاهر که ۴.۳ هفته - مستانه بخدا اگه بخوای مسخره بازی در بیاری قطع میکنم . -خیل خب بابا ....دیگه حرف نمیزنم -مستی چیکار کنم -این و به من میگی .اونوقت که تو بغل ..... داد زد :مستانه قطع میکنما خندیدم و گفتم :خب حالا چرا اینقدر قاطی هستی تو -............ -الو شیرین اونجایی -اره دیگه پس میخواستی کجا باشم -حالا جدی جدی حامله ای -مگه شوخی هم دارم -وای یعنی من دارم خاله میشم -معلوم که نه ،هروقت هستی زایید میشی خاله -برو گمشو با این بچه دماغوت زد زیر خنده :مستانه خیلی دلقکی -چاکریم -مستانه خیلی دلم میخواست این ترم هم میومدم -مگه میخوای نیای -آره دیگه .حالم که اصلا خوش نیست این فرید هم که مثل این ندید بدیدا میگه باید خونه باشی .هم برای خودت خوبه هم برا بچه -این رو که راست گفته ....حالا میخوای این واحد رو بندازی -اره فردا میرم دانشگاه ....قسمت نبود این ترم باهم باشیم -تو هم که از خدات بود -نه مستانه ....من نمیخواستم به این زودی حامله بشم .هنوز خیلی زود بود - از بس این شوهرت هول بود خندید -آی بی حیا ،یهوقت خجالت نکشی ...راستی اینجا رو چکار میکنی -میام انجا به مهندس رادمنش میگم -روت میشه -وا مگه خلاف کردم! -ولی خیلی حیف شد .جات خیلی خالیه -تو دیگه دست رو دلم نزار که خونه . -غصه نخور ، آخرش که باید حامله میشدی ....تازه اینطوری همه هوات رو دارن -اینو خوب اومدی.هنوز هیچی نشده فرید نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم در اتاق میهمانان باز شد به شیرین گفتم :شیرین بعدا باهات حرف میزنم باید برم -باشه .....فعلا امیر همراه مهمانها اومد بیرون. یه لبخند که نشونه رضایتش بود ،رو لبش بود (اگه میدونست وقتی میخنده چه خوشگلتر میشه همیشه میخندید) آی آی ...مستانه حواست به کار خودت باشه ....چه معنی داره دختر این چرت وپرت ها رو بگه ... وقتی که مهمانها رفتن امیر یه نفس بلندی بیرون داد و به طرف من برگشت . زود سرم رو انداختم پایین و دوباره الکی مشغول نوشتن شدم .نگاهم افتاد به نوشته شکایت اون شرکت .در اتاق مهندسین رو باز کرده بود که بره تو گفتم:آقای مهندس -بله -این مربوط به شماس -خیلی مهمه -اگه مهم نبود که نمیگفتم امد طرفم و برگه رو از دستم گرفت .همون موقع نیما اومد بیرون -امیر چی شد -هیچی حل شد . ادامه دارد..... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌