داستان
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهودوم
دوست داره که داره ...بجهنم ....مستانه قاط زدی ...نه اینکه هرکس از قیافه و شکل و شمایلت تعریف کرده ،اینه که توقعت زیاد شده...آخه اون چرا باید فکر تو رو مشغول کنه ....مگه جز اعصاب خورد کردن تو ,کاری هم بلده .با اون شوخی های بیمزه و مسخره ش ....به خودت بیا ....آفرین دختر خوب .
دوباره چشمم رو بستم .دوباره تصویر امیر جلوی چشمم نمایان شد .چشمم رو باز کردم
ای تو روحت امیر.
چراغ خواب رو خاموش کردم و چشمم رو بستم و انقدر شعر ( خوشا به حالت ای روستایی) رو برای خودم تکرار کردم تا خوابم برد
صبح از صدای زنگ ساعت بیدار شدم .چشمم رو به زور باز کردم .اما قادر به حرکت نبودم .انگار یه وزنه سنگین بهم وصل شده بود .این ساعت هم که همینجور تو سر خودش میزد .
یادم باشه ایندفه یه چکشی ،چیزی برای خفه کردن این ساعت بالای سرم بزارم .
بلاخره به خودم یه تکونی دادم و از رو تخت بلند شدم .سرم سنگین بود و کمی گلوم میسوخت .لباس حوله ایم رو از تنم در آوردم و موهام روکه هنوز کمی نم داشت،شونه کردم و با کش بستم .
از اتاقم امدم بیرون .اما پاهام کمی ضعف میرفت .دستم رو به نرده ها گرفتم و رفتم پایین .
آقام و مادر و هستی سر میز صبحانه مشغول صحبت بودن .سلام کردم و نشستم
مادرم نگاهی به صورتم کرد و گفت:چرا اینقدر رنگت پریده مادر؟
یه چایی برای خودم ریختم و سر میز نشستم . آقام گفت :چرا زود بلند شدی بابا .ساعت ۶:۳۰ .مگه نباید ۹ شرکت باشی
با سر حرفش رو تایید کردم و یه جرعه از چایی رو سر کشیدم .اما از گلوم پایین نرفت .
چاییم رو همونطور رو میز گذاشتم و گفتم:آقا جون میشه امروز من رو برسونی
هستی با دهن پر گفت:نخیر, آقا جون قرار من رو برسونه .
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:تو که مدرست همین بغله.
-خوب باشه .امروز نوبت منه ،مگه نه آقا جون
آقاجون رو به هستی گفت :خیل خوب اول تو رو میرسونم بعد مستانه رو
گفتم:پس من میرم حاضر شم .
مادرم اخمهاش رو توهم کرد و گفت:تو که هنوز چیزی نخوردی
-اشتها ندارم ،مامان
-اشتها ندارم یعنی چی.رنگ به صورت نداری .بیا یه لقمه بخور .دیشب هم که فقط با غذات بازی کردی
-میرم تو شرکت یه چیزی میخورم
بعد از آشپزخونه امدم بیرون .اما هنوز غرغر های مامانم رو میشنیدم.
سرم رو که کمی گیج میرفت به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم آقاجون گفت:مستانه جان حالت خوب نیست بابا
-یه کم احساس ضعف دارم و کمی سرم گیج میره
-خب اگه اینطوریه نرو شرکت
-نه آقا جون انقدر ها هم حالم بد نیست .میرم شرکت یه چیزی میخورم حالم جا میاد... آقا جون همینجا پیاده میشم
—----------------
شیوا مشغول صحبت با امیر بود که من وارد شرکت شدم .سلام کردم .هر دو به طرف من برگشتن و سلامم رو جواب گفتن.یه لحظه احساس کردم الانه که کله پا شم .بنابرین سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و رو یه صندلی نشستم .
لحظه ای بعد شیو ا اومد تو و گفت:مستانه حالت خوبه
-اره فقط یه دفه سرم گیج رفت
-رنگت پریده ...
-فکر کنم سرما خوردم .دیشب اصلا خوابم نمیبرد یه ساعت رفتم زیر آب سرد دوش گرفتم.
-زیر آب سرد ؟! زده بود به سرت تو این هوا ....اونجوری که بد تر خواب هم از سرت میپره
-آخه دیشب داشتم از گرما خفه میشدم
-خب سرما خوردی دیگه .بدنت هم درد میکنه ؟
-نه فقط یه کم ضعف دارم .صبحانه هم نخوردم فکر کنم برای همینه
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:میخوای یه چیزی برم برات بخرم
-نه تا نهار صبر میکنم ،الان اصلا اشتها ندارم ..برو به کارت برس ،تلفن داره زنگ میزنه این رییس دوباره قاطی میکنه ها.
-تو ,تو این موقعیت هم ول کن اون نیستی
این رو گفت و رفت بیرون
میخواستم سرم رو روی میز بزارم که ضربی به در خورد و در اتاقم باز شد
امیر:خانوم صداقت امروز میتونید با مهندس رضایی همکاری کنید
اصلا حوصلش رو نداشتم .
از جام بلند شدم و گفتم:بله میتونم
سرش رو تکون داد و آروم گفت:ممنون
مهندس رضایی خیلی متین و باوقار بود .اصلا احساس ناراحتی نمیکردم که تنها با اون تو یه اتاق مشغول کار باشم .یک ساعتی توی محاسبات و کار نقشه مورد نظرش کمکش کردم . هر چند که حالم تعریفی نداشت اما سعی میکردم تمام حواسم رو به کار بدم .
مهندس رضایی پشت میز کارش نشسته بود .برای پرسیدن سوالی به سمتش رفتم و گفتم:مهندس رضایی ببینید این قسمت رو درست انجام دادم یا باید مثل همون یکی باشه .
نقشه رو از دستم گرفت وروی میز گذاشت .چشمم افتاد به یه قاب عکس روی میزش .عکس یه زن زیبا بود که لبخند ملایمی به لب داشت .محو تماشای زن بودم که با صدای مهندس رضایی به خودم امدم .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••