«نامه بی‌شوهر» . هرچند اگر دایی امیدت کمی دیرتر می‌رسید من بیوه می‌شدم اما بازگشت امید یک اتفاق ملیح و احساسی نبود. با برگشتن امید دیگر خبری از شوهر نبود. دایی امیدت تخصص عجیبی در غیرتی بازی داشت. یعنی از وقتی که چشمم به دنیا باز شد بالای سرم یک پسر ۶ ساله با یک بالشت در دستش دیدم که وقت و بی‌وقت قصد خفه کردن من را داشت چون به نظرش ناموس آدم زیر بالشت خفه شود بهتر از این است که پس فردا زن مردم شود. با افزایش سنش هم تخصص و تبحرش در غیرت داشتن به قدری بالا رفت که حفاظت از نوامیسش روی شانه‌های خودش که سنگینی می‌کرد هیچ، ما که ناموس‌هایش باشیم را هم مجید و حمید صدا می‌کرد تا خودمان هم خیال برمان ندارد که زن هستیم! اما حالا داستان فرق داشت. عروسی من بهم خورده بود و بازگشت امید یعنی خداحافظی با هرگونه مرد با عنوان شوهر یا همسر یا نامزد یا هر چیزی به هر زبانی که معنی مردانگی بدهد. فردای عروسی بهم خورده شروع زندگی جدید بود. چشم‌هایم را که در تخت خواب باز کردم امید به جای بالشت این‌بار با یک ماشین اصلاح بالای سرم ایستاده بود. عینکش را روی سرش گذاشت و به سمتم دولا شد و گفت: «‌بدم نشد مجید جون!» این‌که هنوز من را مجید صدا می‌زد و اروپا هم نتوانسته بود او را عوض کند یعنی یک جای ژنتیکش می‌لنگید. خواستم سرش داد بزنم که حق ندارد با موهایم کاری داشته باشد که تکه مویی از دهانم بیرون پرید. دستم را روی چتری‌هایم کشیدم و کف دستم سابیده شد روی پیشانی بلندم. چتری در کار نبود. کله‌ام را با شماره ۳ زده بود و یک پیژامه مردانه را انداخت روی شکمم. این‌که با آن موهای نیم سانتی حتی نمی‌توانستم دل یک سوسک نر را هم ببرم بماند اما کار امید همینجا تمام نشده بود. پیژامه را پوشیدم تا دست از سرم بردارد و از اتاق بیرون آمدم و با صحنه‌ای مواجه شدم که همان نیم سانت موی روی سرم هم کز داده شد. ۱۲۶ واحد پسر بالغ شامل پسرهای فامیل، پسرهای محله، دوستان و آشنایان نر روبرویم ایستاده بودند و تخمه می‌شکستند. امید نیشش را درست مثل خودم وقتی که گندی می‌زنم باز کرد و با دستش من را نشان داد و گفت: «بچه‌ها معرفی می‌کنم؛ داداشم مجید!» پراندن ۱۲۶ پسر در کمتر از ۱۰ ثانیه فقط از یک تحصیلکرده خارجه بر می‌آمد که امید زحمتش را کشید. پوست آخرین تخمه‌ای که در دهان داشت را بیرون داد و گوشه چشمش برقی زد و ادامه داد: «ما یه خواهر داشتیم که اونم رفت زیر کامیون.» انگار که به عمق مسأله ازدواج من پی برده بود و داشت از بیخ قضیه را ریشه‌کن می‌کرد. اما کور خوانده بود. دستی به کف سرم کشیدم و نگاهش را تحویلش دادم و صدایم را انداختم ته گلویم و گفتم: «بچه‌ها عصر بریم فوتبال؟» امید سرفه‌ای کرد و داد زد «خب دیگه بسه. جمیعا متفرق شید!» هر کدامشان که از کنارم رد می‌شدند و خداحافظی می‌کردند با مشت می‌کوباندند پس کله‌ام و قرار می‌گذاشتند ۷ شب سر کوچه سی و دوم جمع شویم تا به دختر آقا شعبانی تیکه بیندازیم! من تبدیل شده بودم به یک دختر کله موکتی که لباس‌های دخترانه‌اش را تبدیل به دستمال گردگیری کرده بودند و پشت گردنش یک ردیاب چسبانده بودند. اما این تازه شروعش بود چون امید حواسش نبود من را درسته گذاشته در دهان شیر و با این بادها نمی‌لرزم که هیچ قر و ادایم هم بیشتر می‌شود. عصر همان روز از پنجره خانه بیرون پریدم و به همان فوتبالی رفتم که شامل ۲۳ عدد شوهر آماده پخت بود که منتظرم ایستاده بودند و از قضا یکی از آنها پدرت بود…. تا بعد – مادرت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓