#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/Dastanvpand/12361
#قسمت_دوم
نامه شماره ٣٣-ازدواج شفاف
تلفنم را برداشتم تا پيغامهايي که ميخواستم بفرستم کنسل کنم که ديدم پيغامها همگي رسيدند که هيچ، همهشان هم جواب داده بودند «اوکي!» شيوا جلوي آينه ايستاده بود و چپ و راست خودش را نگاه ميکرد و تمرين سلام کردن ميکرد. دختره ديوانه هم من را ديوانه کرده بود هم خودش داشت با چه وضع جلفي شوهر ميکرد.
دستم را کوباندم تا بيحسيام نسبت به مردها از بين برود و انگيزه پيدا کنم بروم آرمين ۶۲ را از چنگ شيوا بيرون بکشم. شيوا در کمدم را باز کرد و زير لب گفت: «لباس صورتي چيزي نداري برق بزنه؟» حقش بود با يکي از همين لباس صورتيها خفهاش ميکردم. تا کمر در کمدم فرو رفته بود که آرمين در اتاق را باز کرد و دوباره دسته گلش را جلو گرفت و گفت: «شيشهاي و شفاف من کيه؟!» شيوا در جايش پريد و نيشش را تا انتها باز کرد و گفت: «من، من» آرمين دسته گلش را پايين آورد و به شيوا نگاه کرد و گفت: «واقعا؟!» شيوا کش و قوسي آمد که دهان هر جنبده و موجود روي زمين را آويزان ميکرد و گفت: «آره ديگه. ماهي کوچولوت.» آرمين لب و لوچه آويزانش را جمع کرد و دسته گلش را انداخت روي ميز و گفت: «نه بابا! بعد سيبيل نزدهات شفافيتت رو لکهدار نميکنه؟» همينجا بود که آن يک هفته به تخت بستنم اثر خودش را کرد و آرمين را با شال گردنش روي پلههاي خانه کشيدم و از خانه بيرون انداختم. جلوي در خانه نفس عميقي کشيدم چون هم شيوا را بيشوهر کرده بودم هم حقوق زنان با سيبيل را حفظ کرده بودم. اما وقتي خواستم به خانه برگردم کاغذي روي در چسبانده شده بود و رويش نوشته بود: «لااقل تيکه کتم رو پس بده!» خودت ميداني ادامه دارد، پس تا هفته بعد عزيزم...
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662