رمان قسمت ششم توی راه همش ازش پرسیدم که چی شده ولی انگار نه انگار که دارم ازش سوال میپرسم یه اخم وحشتناکی کرده بود که خودبه خود منو وادار به سکوت میکرد و باعث میشد. زیادی ازش سوال نپرسم، هرچی هست معلومه اتفاق خوبی نیست. رسیدیم دم خونه مامانش اینا و منو گذاشت و بدون خدافظی رفت .. -وا چرا اینجوری شده بود ؟ .. خدایا چیزی نشده باشه رفتم بالا و مامان و بابای هیراد با خوشحالی اومدن استقبالم -سلام مامان سلام بابا بابا . مامان : سلام دخترم خوبی ؟ هیراد کو پس ؟ -نمیدونم براش کاری پیش اومد منو رسوند اینجا و بعدم رفت. باراد: اه بازم که تو اومدی اینجا اون شوهرت کوش ؟؟؟ اقای مومن ؟؟ با سردیه هرچه تمام تر جوابشو دادم : میاد. بابا تشری به باراد زد و باراد با چشم غره اومد نشست رو مبل. مامان: باراد خوب پرو شدیا .. بی ادب ادم با زن برادرش اینطوری حرف میزنه ؟ باراد: من برادری ندارم که بخوام زن برادر داشته باشم .. حالم از جفتشون به هم میخوره. توجهی به حرفش نکردم هرچی میگذشت بیشتر از باراد بدم میومد .. -مامان بارانا کجاست ؟ مامان: خونه خودشه عزیزم . دیگه هیراد کم میره اونجا بارانا تنها شده اون ور بهش میگم خونرو بفروشین بیا همینجا قبول نمیکنه ولی الان زنگ میزنم بگم بیاد بشنوه تو اینجایی حتما میاد لبخندی زدم و گفتم : خودم بهش زنگ میزنم. رفتم بالا تو اتاق خودم و هیراد و وسیله هامو گذاشتم. یه زنگی به بارانا زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد : سلام بر عروس خانوم خوبی ؟؟؟ -سلام بارانا جان خوبی ؟ کجایی ؟ -مرسی . من خونه ام تو کجایی ؟ -من اومدم خونه مامان اینا گفتم اگه کاری نداری بیا اینجا. -عه تنها اومدی ؟ هیراد نیست ؟ -نه نیست .. ولی میاد .. میای ؟ -اره مگه میشه نیام .. تا نیم ساعت دیگه اونجام. خوشحال شدم که بارانا میاد .. خیلی دوسش داشتم برعکس باراد که هرلحظه برام غیر قابل تحمل میشد ولی بارانا دختر خوبی بود. ظاهرا از بین این افراد خانواده فقط باراد اینطوری بود. بی ادب و عصبی ساعت 9 بود که بارانا اومد. رفتم پایین و باهم کلی حرف زدیم که مامان برای شام صدامون کرد .. دلم شور میزد نمیدونم چرا .. حس خوبی نداشتم زنگ زدم به هیراد ولی گوشیشو جواب نداد. بابا انگار نگرانیمو فهمیده بود که پرسید : -هسلا جان چرا نمیخوری ؟ -میل ندارم بابا جون -دخترم چرا نگرانی ؟ رنگ به رو نداریا یه چیزی بخور . -نه بابا جون نمیتونم به هیراد زنگ میزنم جواب نمیده نگرانش شدم. -نه دخترم بد به دلت راه نده پیداش میشه. چقدر خوبه که منم یکیو دارم که مامان و بابا صداشون بزنم .. درسته پدر و مادر خودم نمیشن ولی به قول معروف از هیچی بهتره. با بی میلی شروع کردم به شام خوردن ساعت رو نگاه کردم دیدم از 11 هم گذشته ولی هیراد به زنگام جواب نمیده از جام بلند شدم و رفتم بالا سمت اتاقمون. گوشیو برداشتم و یه بار دیگه به هیراد زنگ زدم. وای جواب داد: -الو هیراد ؟ معلومه کجایی ؟ چرا خبری ازت نیست ؟ -هسلا بعدا زنگ میزنم. قطع کرد ؟؟؟؟ چشمام از تعجب گرد شده بود هیراد چرا همچین میکنه ؟ هیراد لعنتی ... لعنتی ..... اه ... چرا چرا چرا خدایا .. بووووق د لامصب برو دیگه مگه نمیبینی عجله دارم. با تموم سرعتم داشتم میرفتم .. خدایا چطور نفهمیدم ... هسلا هی میگفت ولی من نمیفهمیدم. ای خدا ... هسلا هسلا .. چی بگم ؟؟ من چطوری بهت بگم ... حالا که نمیتونم حرف بزنم هسلا هم ول کن نیست .. -الو -الو هیراد ؟ معلومه کجایی ؟؟ چرا خبری ازت نیست ؟ با عصبانیت گفتم : -هسلا بعدا زنگ میزنم. دیگه نذاشتم ادامه بده چون اون وفت مجبور میشدم باهاش حرف بزنم و ممکن بود لو بدم .. هسلا نباید فعلا خبر دار بشه .. خیلی ناراحت میشه تازه روحیه اش به خاطر نامزدی خوبه ... خوشحاله خدایا ... کمکمون کن وقتی رسیدم گوشیمو تو ماشین گذاشتم که مجبور نشم از قصد جواب هسلا رو ندم ، رفتم سمت پذیرش. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••