رمان
#جوانه_ی_امید
قسمت نهم
لطفا کسی دست از پا خطا نکنه چون من مثل اقای سماواتی بخشنده نیستم و سریعا اخراج میکنم .
میتونین برین سر کارتون
بعضی کارمندا اومدن و از محمدرضا پرسیدن .. هیرادم گفت که خوبه
ساعت 2 رفتیم به سمت خونه و مامانو برداشتیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم
تو راه همش اشک میریختم خیلی استرس داشتم .. شیدا بهترین دوستم بود خدایا کمکش کن
نمیخوام از پیشم بره
وقتی رسیدیم مامان و بابای شیدارو دیدم .. مامانشو میشناختم خیلی دیده بودمش ولی چقدر پیر تر از قبل شده ..
-سلام حاج خانوم .. خوبین ؟
-دخترم هسلا ...
همو بغل کردیم و زدیم زیر گریه ..
رفتم از پشت شیشه شیدارو نگاه کردم .. اخ چقدر بی جون افتاده رو تخت ... خیلی دلم براش سوخت . تا دیدمش بلند زدم زیر گریه .. هیراد اومد سمتم .. منو تو بغلش گرفت .
بدون هیچ حرفی هیراد یهو در گوشم گفت : نمیخوام بفهمن ما نامزد کردیم
برگشتم دیدم حاج خانوم داشت بد نگاهمون میکرد رو به هیراد گفت : محرمین ؟
-راستی حاج خانوم اقای سماواتی کجان ؟ محمدرضا رو عرض میکنم
سعی کردم با این سوال هیراد رو راحت کنم که موفق هم شدم.
حاج خانوم: نمیدونم والا هسلا تو میشه بری ببینی خونه هست یا نه ؟
-بله حتما میرم مثل برادرم میمونن
حاج خانوم: مرسی عزیزم نمیخوام تو این شرایطی که شیدا داره فکرم پیش محمدرضا بمونه تو بهش سر بزن ببین غذا میخوره ؟ چیکار میکنه اخه حتی نمیاد بیمارستان یه سری اینجا بزنه
-بله چشم حتما میرم نگران نباشین
وقتی از بیمارستان در اومدیم هیراد مامان رو برد خونه
هیراد: هسلا توام برو من یه سر برم پیش محمدرضا میدونی که الان نمیخوام بدونه ما باهم نامزد کردیم
-باشه عزیزم پس به جای من تو برو .. حالا بعدا من یه سر میزنم بهش
هیراد: باشه
از پله ها بالا رفتم و دوباره با باراد رودر رو شدم
باراد: هسلا
-بله ؟
باراد: متاسفم
-واسه چی ؟
بدون اینکه نگاهم کنه رفت تو اتاق و در رو هم بست .. خدایا دیگه دارم خل میشم والا
هیراد
هرچی به گوشیه محمدرضا زنگ میزدم جواب نمیداد بالاخره رسیدم دم خونشون و زنگ رو فشار دادم بعد از چند بار زنگ زدن درو باز کرد
اخ چه عجب یخ کردم
از پله ها بالا رفتم
-ممد
-چیه ؟
-واسه چی اینجوری میکنی ؟ دیونه شدی ؟؟؟ جای اینکه بری واسه خواهرت دعا کنی نشستی تو خونه ؟
-هیراد حالم بده .. من فقط همین یه خواهرو دارم دارم از فکرش دیونه میشم از یه طرف فکر کسی که دوسش دارم
از یه طرف فکر شیدا دیگه کم اوردم
-چه ربطی به کسی که دوسش داری داره ؟ کیو دوست داری ؟
-حالا مهم نیست .. ولی بزار شیدا خوب بشه میرم خواستگاری نمیتونم دیگه بدون اون زندگی کنم
-باشه حالا فعلا بیا برو بیمارستان مامان و بابات بیشر الان نگران توان .. برو بهشون سر بزن و اینقدر اونارو اینجوری با این رفتارات کلافه نکن خل و چل
یکمی با ممد شوخی کردم تا از این حال و هوا در بیاد
-راستی ممد
-ها ؟
-منم عاشق شدم .. اونم چجور
-جدی ؟ عاشق کی ؟
-حالا اونم بماند بزار بعدا برات میگم
-هیراد من نمیرسم به شرکت سر بزنم تو برو
-اره من حواسم هست خودم میرم ساری هم میرم با چند تا از بچه ها هماهنگ کردم اونارو میبرم
-خانوم بازرگانم باید ببری
-اره میدونم میبرم
-مراقبش باش .. اون بهترین دوست خواهرمه . میدونی که
-اره میدونم حواسم بهش هست
از اینکه اینقدر نگران هسلا بود خیلی بدم اومد .. از اولم که میدیدم خیلی بهش توجه میکنه حرصم میگرفت و دلم میخواست برم بزنم تو دهنش ولی چه کنم که رفیقمه.
هسلا
چند روز مونده بود به عید برای هیراد یه ست کفش و لباس ورزشی خریده بودم .. قرار بود سال تحویل بریم شمال ویلای عمه ی هیراد ..
همه وسیله هامونو جمع کردیم ..
-هیراد اینارم بزار تو ماشین
-اینا دیگه چیه ؟ هسلا بخدا من و تو قراره 5 عید برگردیم بریم شرکتا ...
-میدونم ولی لازمم میشه دیگه هیراد انقدر غر نزن به جونم
-چشم هرچی تو بگی ..
خندم گرفته بود از این کارش و حرفاش ...
سوار ماشین شدیم و ماشین ما پشت ماشین مامان و بابا و بارانا داشت حرکت میکرد ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••