رمان قسمت بیستوهفتم ولی نمیتونستم کارشو ببخشم .. تا اومد حرف بزنه دکتر وارد اتاق شد و گفت : خب اقا هیراد دیگه میتونی خانومتو ببری خونه تا زمان ترخیصم اصلا با هیراد حرف نزدم فقط نگاهش میکردم .. خیلی دلم شکسته بود .. واسه چی بهم نگفته زندان رفته .. واسه چی کسیو کشته ؟ دیگه ازش میترسم .. اما همه ی اینا یه طرف عشقی که بهش دارم یه طرف دارم نابود میشم از عشقش .. دلم براش یه ذره شده .. برای ارامشی که همیشه بهم میده رسیدیم خونه مامان و بابا یکمی پیشمون موندن اما بعدش دیگه رفتن .. شاید چون بی محلیه منو دیدن گذاشتن رفتن .. هیراد : هسلا بیا یه چیزی بخور .. دوباره مریض میشی -نمیخوام .. -هسلا نکن توروخدا نکن -هیراد میفهمی ؟ من بچمو از دست دادم .. شوهری که عاشقش بودم و از دست دادم -هسلا من اینجام .. درسته بچمونو از دست دادیم اما ما همو داریم -همو ؟؟؟ دیگه مایی وجود نداره هیراد .. من دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم -هسلا این حرفو نزن توروخدا هسلا داشت میومد سمتم که داد زدم : هیراد اصلا سمت من نیا بشین سر جات هیراد سر جاش وایساد و نگام کرد کنارم رو صندلی نشست و جوری که صورتش روبه رو صورتم قرار گرفت و گفت : هسلا نکن .. توروخدا .. قول میدم جبران کنم -اول از همه هیراد .. به سوالام جواب میدی وگرنه میزارمت میرم -چشم هسلا چشم .. -کی رفتی زندان ؟به چه جرمی ؟ -تقریبا 5 سال پیش بود .. مرداد ماه . - به چه جرمی -قتل -گمشو حالا -هسلا باور کن من نکشتم .. -کی کشته پس ؟ توضیح بده هیراد همه چیو -باراد اخرای اسفند که ما همه رفته بودیم مسافرت برای اینکه سال تحویل اونجا باشیم ماشینو بر میداره میره بیرون .. اون هنوز اون موقع 16 سالش بود گواهی نامه نداشت .. میره بیرون .. یه خانوم و اقایی پیاده داشتن میرفتن .. میزنه بهشون جفتشون فوت میکنن .. باراد فرار میکنه وقتی میاد خونه خیلی نگران میشیم .. چون همش میگفت من کشتم من کشتم .. تا مرداد ماه باراد بیمارستان بستری میشه .. من میرم خودمو جای باراد معرفی میکنم . چون پلیسا پلاک ماشینو پیدا میکنن و ردمونو میزنن .. من خودمو معرفی میکنم .. طرف خانواده ایی که زده بود بهشون رضایت میدن .. اما رضایت دادنشون تا اسفند سال دیگه طول میکشه .. من یه مدتی از مرداد تا اسفند تو زندان میمونم .. واسه همین جایی کار نمیتونم خوب پیدا کنم محمدرضا دوستم بود با اون شریک میشم که دیگه بقیه شو میدونی -همشو گفتی ؟ یعنی باراد زده ؟ -اره .. باور کن هسلا .. دروغ نمیگم .. من نکشتم .... -همه چیشو گفتی ؟ هیراد فقط نگاهم کرد .. میدونستم که همه چیو نگفته بلندتر از همیشه سرش داد زدم و گفتم : هیراد راستشو بگو .. همه چیو بگو اگه خودم یه چیزایی رو بفهمم که بهم نگفتی اون وقت دیگه منو نمیبینی -هسلا اینطوری نکن ..باشه بهت میگم -بگو هیراد زود باش -هسلا .. من تحقیق کردم ... رفتم پیش وکیلم .. تقریبا 2 سال پیش بود که رفتم تازه باهات اشنا شده بودم رفتم پیشش و گفتم اسم اون شخصی که باراد زده چیه و فامیلیشون و اینارو بهم بگه -چرا ؟ واسه چی ؟ -چون من به فامیلی تو شک کردم .. چون من تورو ندیده بودم چون تو و هستی خودتون رو قایم کردین و گفتین نمیخواین منو ببینین همش به جای خودتون وکیل میومد نمیفهمیدم منظورش چیه ... هیچی از حرفش نفهمیدم با گنگی نگاهش کردم و گفتم : یعنی چی الان این حرفت ؟ هان ؟ -وقتی شک کردم و رفتم پیش وکیلم پرونده ای که مربوط به اون سال بود رو در اورد .. بهم داد بازش کردم دیدم .. همه چیو دیدم هیراد نزدیک اومد و دستمو گرفت گفت : اون خانواده ای که باراد پدر و مادرشونو گرفته شما بودین .. تو و هستی از جام بلند شدم امکان نداشت ... رو کردم بهش و گفتم : هیراد .. امکان نداره این اتفاق واسه من افتاده باشه اخه چرا ؟ خدایا واسه چی ؟ واسه چی من باید با قاتل پدر و مادرم ازدواج میکردم رو کردم دوباره به هیراد و گفتم : محمدرضا .. اره محمدرضا میدونست .. اون واسه همینه همیشه سعی کرد منو از تو دور نگه داره واسه همین همش گفت ازدواج نکنم واسه همین همش گفت من ازت طلاق بگیرم .. اره هیراد اون ادم خوبی بود اما من چون عاشق تو شده بودم نمیخواستم ببینم که داره حقیقت رو بهم میگه .. من همش میگفتم داره دخالت میکنه اما اون همش به فکر من بود .. اخ خدایا این چه مصیبتی بود .. چرا باید هیراد رو جلوی راه زندگیه من قرار میدادی اخه مگه من چیکار کردم که اینجوری مجازاتم میکنی هیراد: هسلا واسه همین سال پیش از هم جدا شدیم چون من نمیتونم باور کنم نمیخواستم .. من عذاب وجدان داشتم. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••