رمان
#جوانه_ی_امید
قسمت بیستونهم
دست کردم تو کیفم و سوییچ ماشین رو در اوردم و دادم بهش و گفتم بشین پشت فرمون
خودم رفتم کنار راننده نشستم و درو بستم
هیراد درو باز کرد و یه نفس عمیق کشید و نشست
دستمالی از داشبرد برداشتم و دادم دستش و گفتم : اشکاتو پاک کن نمیخوام همه اشک مرد منو ببینن
هیراد : هسلا منو بخشیدی ؟ به خدا من بی تقصیرم .. میدونم بهت نگفتم ولی منو با باراد یکی نکن
دستمو جلوی لباش گرفتم و گفتم : نمیخوام چیزی بشنوم .. بریم خونتون کار دارم
هیراد بدون اینکه بپرسه چیکار دارم به سمت خونه راه افتاد
وقتی رسیدیم من زودتر از اون از ماشین پیاده شدم و زنگ رو فشار دادم .. در که باز شد رفتم داخل و منتظر هیراد هم نشدم
مامانِ هیراد جلوی در بود
با خوشرویی سلام کرد و من فقط نگاهش کردم
کفشامو در اوردم و پشت سرم هیراد هم وارد شد
-باراد کجاست بابا ؟
بابا: تو اتاقه دخترم چیزی شده ؟
-اره چیزی شده صداش کنین بیاد ..
مامان نگاهی به هیراد کرد و هیراد سرشو به طرفین تکون داد .. سعی کردم به مادر و پدرش هم بی احترامی نکنم
رو کردم به مامان و گفتم : شما هم میدونستین ؟
هیراد : هسلا کسی خبر نداره
به سمت هیراد چرخیدم و گفتم : اما الان همه خبر دار میشن
باراد که از اتاقش اومد بیرون و به سمت هال که ما وایساده بودیم رسید گفتم : لباساتو بپوش باراد بریم
باراد: کجا ؟
-میفهمی .. راه بیفت بریم
مامان و بابا همین طوری با تعجب به من و هیراد نگاه میکردن
مامانش به حرف اومد و گفت : هسلا جون چی شده دخترم ؟
با بغض گفتم : مامان میدونین پسرتون کیو زده کشته ؟ میدونین کیو بی پدر و مادر کرده ؟ شما خبر دارین ؟
باباش اومد دستمو گرفت و گفت : دخترم اون یه اتفاق بود .. هیراد خوب کاری کرد که بهت گفت مشکل باراد رو من همش بهش میگفتم که بهت بگه .. اون جرم باراد رو به گردن گرفته .. میدونیم ولی توام اگه یه بچه داشتی دلت واسش میسوخت هسلا بابا درکمون کن .. میدونیم باراد کارش خیلی بد بوده میدونیم فقط از خدا باید براش طلب بخشش کنیم ولی اون خانواده باراد رو بخشیدن .. اتفاقا هم فامیلی تو ام بود دخترم بازرگان
نگاهی به هیراد انداختم
داد زدم و زانو زدم رو زمین
-شما میدونین کیو بی پرد مادر کردین ؟ منو .. منو .. هستی رو
میدونین چجوری بیچارگی کشیدم و خودمو جمع و جور کردم ؟ اونم تو این جامعه ... میدونین الان که فهمیدم من همون بازرگانی هستم که شما فقط ازش یه فامیلی میدونین چه حالی دارم ؟ من همونم بابا .. همونم که تو 20 سالگی بابا و مامانمو تو یه روز از دست دادم
من همونم که وقتی فهمیدم نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم .. من همونم که با هزار تا بدبختی و کار کردن و کلفتی کردن جهیزیه خواهرمو جور کردم .. من همونم
نگاه مامان و بابا روی من ثابت شده بود . به همون اندازه که من توقع نداشتم یه همچین بلایی سرم بیاد اونا هم توقع نداشتن یه همچین چیزی سرشون بیاد
بابا دستشو روی چشماش گذاشت و نشست رو زمین کنار من ..
مامان با گریه و هق هق دستشو روی دهنش گذاشته بود .. نگاهی بهش انداختم و گفتم : من دلم نمیخواست ابروی کسی رو ببرم .. حتی به خواهرم هم نگفتم که باراد زده به پدر و مادرمون .. نگفتم تو چه شرایط بدی گیر افتادم .. نگفتم نمیدونم باید طلاق بگیرم یا بمونم و دهنمو ببندم ..
بابا: هرچی بگی حق داری هسلا ..
باباش نگاهی به سقف کرد و گفت : خدایا چرا ابرومون رو جلوی این دختر به این معصومی بردی .. من ازت یه چیزی میخوام اونم مرگمه
دست بابارو گرفتم و گفتم : اینجوری نگین .. من نمیخوام شمارو که میتونم به جای بابای خودم بابا صدا بزنم رو از دست بدم .. نگاهم رو به مامان دوختم از شدت گریه قرمز شده بود
رو به مامان هم گفتم : توروخدا گریه نکنین من شمارو به اندازه ی مامانم و بابام دوست دارم نمیخوام اینجوری با صورت خجالت زده بهم نگاه کنین
هیراد : هسلا تروخدا مارو ببخش
-هیراد روی صحبتم با تو نیست از تو خیلی ناراحتم .. تو از اول میدونستی من کیم میدونستی باراد به پدر و مادر من زده اما هیچی نگفتی .. من از تو راضی نیستم خیلی دلم رو شکوندی!
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••