🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهارم
موهایش را هم خیلی ساده و معمولی بسته بود، پیش خودش فکر کرد اینطوری خیلی بهتر است هم کسی چیزی نمیفهمد وهم فرزاد بعد از این چند سال چهرهی واقعیعه بی بزکش را میبیند، سعی میکرد با یاداوری حرفهای عمه ناهیدش اعتماد به نفس خود را بالا ببرد، ناهید همیشه به او گفته بود موهای پر کلاغی و لختش آدم را جادو میکند، چشمهای درشت سیاهش بی نظیراست، از پوست خوش رنگ ودماغ کوچیکش، از لب و دهنش تعریف کرده بود. او هم مانند یک کودک یاد حرفهای عمهاش میفتاد و دلش برای خودش قنج میرفت و تمام تصوراتش این بود که فرزاد باهمان نگاه اول سحر این همه زیبایی میشود، و به کل فراموش کرده بود که عمه ناهیدش از فرط علاقه به او انقدر تعریفش را میکرد.
×××××
(شیده)
ده دقیقه از یک گذشته بود، اضطراب اون لحظم بی سابقه بود، فرزاد دیر کرده بود، دوس داشتم تنها بودم اونوقت تو خونه نمیموندمومیرفتم فرودگاه با خودم میآوردمش. زیر چشمی تموم حواسم به ساعت بزرگ وشماته دار گوشهی سالن بود، پس کجا مونده بود؟ اون که باید قبل از یک میرسید سرم و آروم بلند کردم حس میکردم همهی حواسها به منه وهمه فهمیدن که نگرانم اما وقتی یه نگاه گذرا به همه انداختم دیدم جز سامان هیچکس به من نگاه نمیکنه نگاهم
رو صورت سامان ثابت موند عمو یه لبخند بروم زدو با لباش
گفت: میاد
همین یه کلمه با اون لبخند اطمینان بخشش شوق مردهی دلموزنده کرد، همونجور که به سامان زل زده بودم صدای زنگ در اومد یهو از جام بلند شدمو گفتم: اومد
یه لحظه از حال خودم خجالت کشیدم اما خداروشکر از بس همه تو فکر اومدن فرزاد بودن هیچکس حواسش به این آبروریزی من نبود حتی کتایون که مو لای درز فضولیش نمیرفت. همه باهم به سمت حیاط رفتن من عقبتر از همه راه میرفتم پاهام میلرزید حسوحالم باورنکردنی بود دوس داشتم اشک
شوق بریزم اما مگه میشد جلوی این جماعت چیزی رو بروز داد؟ با هزار زحمت پاهامو تا حیاط بدنبال خودم کشیدم آوا سریع دوید و دروباز کرد چقد دلم میخواست من جای آوا درو باز کنم شاید اولین باری بود که انقد بهش حسودیم میشد، در باز شد از همون فاصله قامت فرزادو تو چارچوب در دیدم. همون پسر پوست روشنه موخرمایی با یه قد متوسط تنهاتغیرش چشماش بود که قاب عینک روش نشسته بودو البته کمی هم تپل شده بود. قلبم داشت از جاش کنده میشدجوری که صدای ضربانشو میشنیدم، همه دور فرزادو گرفته بودنو روبوسی میکردن حتی سامانم منو به حال خودم گذاشته بودو پیش برادرزادش رفته بود سعی کردم یکم به خودم بیام جلوتر رفتم. و خودم. و تو دایرهی بقیه جا کردم کلی به خودم فشار آوردم که موقع سلام کردن صدام نلرزه فرزاد تا منو دید با یه لبخندی که دلمو بی قرارتر میکردگفت: به به
اینجارو ببین شیده هم که هست چقد خوشگل شدی تو
با شنیدن این حرفش حسابی جا خوردم چطوری میتونست جلو این همه بزرگتر از خوشگلی من حرف بزنه!!!! پیش خودم گفتک شاید 5 سال فرنگ خجالتو از یاد فرزاد برده جلوتر رفتموگفتم: خوش اومدی
فرزاد: مرسی عزیزم چقد تو بزرگ شدی وروجک
دیگه نمیتونستم جلو بقیه این جمله هاشو تحمل کنم از یه طرفم دیگه طاقت نگاهاش و نداشتم کمی عقبتر رفتم تا میدون حرف زدن با فرزادو به بقیه داده باشم حرفا و تعارفا که تموم شد همه به داخل سالن رفتیم میز ناهارو از قبل عمه ناهید و کتایون آماده کرده بودن همه سر میز نشستیمو تو یه جو صمیمی مشغول خوردن ناهار شدیم یکم که گذشت بازم صدای زنگ در خونه اومدهمه میگفتن کیه کیه طفلک هومن از بس همه حواسا پرت فرزاد شده بود کسی یادش نمیومد که جای هومن با اون شوخیاش چقد خالیه،یکی از دوقلوها گفت: حتماً داداش هومنه اونوقت انگار یه چیز فراموش شده یاد همه افتاده باشه همگی گفتن آره هومنه دیگه.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼