🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_هشت
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لالهی عاشق آهای بنفشهی تر نکن غنچهی نشکفتهی قلبم رو تو پرپر
منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار
آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار
دلت یاسه پر احساسه آهای شیده ی نازم
تا اون روزی که نبضم بزنه ترانه سازم
برات ترانه سازم تا آهنگیو سازم بیا برات میخوام از این صدا قفس بسازم
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لالهی عاشق آهای بنفشهی ترنکن غنچهی نشکفتهی قلبم رو تو پرپر
منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار
اکه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار
تموم که شد خیلی احساساتی شده بودم، آهنگی که بهم تقدیم کرده بودو دوست داشتم اصلاً احساس میکردم خودشم دوس دارم، بهش زل زدمو گفتم: مرسی خیلی قشنگ خوندی
امیر: من باید تشکر کنم
من: برا چی؟
امیر: برا اینکه الان اینجایی، برا اینکه اجازه دادی آهنگی که هزار بار تو خلوت برا تو خوندم اینبار در حضورت بخونم
سرمو پایین انداختم نمیدونم چرا بغضم گرفته بود حتماً تحت تأثیر این فضای رمانتیک بعده آهنگ بودم، فکر کنم امیر متوجه عوض شدن حالم شد و خواست بحثو عوض کنه که گفت: راستی عمو سامانت دیگه چیزی نگفت؟ آخه دیشب دیدم داشت باهات حرف میزد
بغض بی دلیلمو قورت دادمو گفتم: نه خدارو شکردیگه چیزی به روم نیاورد
امیر: خب خداروشکر، من همش نگران بودم اوضاع برا تو بد نشه کسی متوجه حالت نشه
من: نه بابا انقدی همه درگیر سورو سات بودن که کسی منو یادش نبود، امیر پاشو بریم پایین غیبتمون طولانی شده
امیر: باشه عزیزم بریم که دیر برسیم یحیی هیچی از شام برامون نزاشته هرچند مامانم بدون عروس گلش شامو نمیاره
هردو خندیدیمو رفتیم پایین، شام خوردیمو یه ساعت بعدشم برگشتیم خونه، وقتی رو تختم دراز کشیدم همش به امیر فکر میکردم، به شعر قشنگی که با اون همه احساس برام خوند، به حرفاش، به نگاهش، به لحظهای که سرمو رو شونه های مردونش گذاشتم، به دوست دارمی که گفت، به قلبی که اونجوری بیقرار میتپید، من تا امشب هیچکدوم از این،احساسارو نداشتمو تجربه نکرده بودم، درسته مدتها عاشق فرزاد بودم اما هیچوقت نه آهنگی رو بهم تقدیم کرده بود نه سرمو رو شونش گذاشته بودم نه حتی حرفای قشنگ بهم گفته بود، حس امشبم جدید بود حسی بود که تو همهی این سالها عشق فرزاد بهم نداده بود، نمیدونم تصمیمی که الان گرفتم از رو احساساتی شدنمه یا از صمیم قلبم، نمیدونم، نمیدونمو مثل
همیشه با دلم جلو میرم. تصمیم گرفتم با امیر بمونم، باهاش میمونم چون مطمئنم دیگه هیچکس تو این دنیا پیدا نمیشه که قده اون دوسم داشته باشه، امیر خوبه انقد خوب که دیگه نمیتونم چشممو رو این همه خوبی ببندم، من با امیر میمونم.
@dastanvpand
ادامه دارد...
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼