#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد
زیر لب سلامی کردم و روي یکی از مبلها نشستم.مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن،من و کوروش هردو به گل هاي قالی خیره شده بودیم.بعد از چند دقیقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون،عزیزم بیا جاتو با من عوض کن،درست نمی فهمم مادرت چی میگه! بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم.بعد از چند دقیقه،کوروش سکوت را شکست. - شما الان مشغول تحصیل هستید؟ سري تکان دادم:بله! - چه رشته اي می خونید؟ - کامپیوتر. کوروش با هیجان واقعی گفت:چه خوب!کامپیوتر الان تو تمام دنیا طرفدار داره.به سردي گفتم:ولی من به بقیه دنیا کاري ندارم. کوروش با خنده پرسید:یعنی دوست ندارید از ایران خارج بشید؟ قاطعانه گفتم:نه خیر،اصلا دوست ندارم.خودم می دانستم خیلی سرد و رسمی جواب می دهم،اما دست خودم نبود.با اینکه کوروش پسر خوب و مودبی به نظر می رسید،دلم می خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بیاید.اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بیشتر نظرش را جلب کرده بود.
سر میز شام،نازي با خنده گفت: - خوب،مهتاب جون کی بیاییم براي شیرینی خوردن؟با تعجب گفتم:شیرینی؟...نازي خندید و خطاب به مادرم گفت:مهناز،این دخترت که اصلا تو باغ نیست! مادرم ناچارا خندید و چشم غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،این بچه ها وقتی نخوان بفهمن ،خودشون رومیزنن به کوچه علی چپ! پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرمایید،غذا سرد میشه.راستی شما الان مشغول چه کاري هستید؟ کوروش با ادب کفگیري برنج در بشقابش کشید و گفت: - راستش من تا به حال که درس می خوندم.رشته من تقریبا اینجا معنی تبلیغات و بازاریابی را توامان می دهد.در مدت دانشجویی کار نیمه وقت هم داشتم،یک آپارتمان کوچک و یک ماشین قراضه هم دارم.نازي خانم با تغیر گفت:وا کوروش، مادر!یعنی چی؟...نه آقاي مجد،بچه ام وضعش خوبه،بی خود میگه! کوروش خیلی جدي گفت:نه مادر،من اهل دروغ و چاخان نیستم،مثل بعضی ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن،وقتی ازشون می پرسن میگن خونه عالی و ماشین آنچنانی دارم،تو دانشگاه هاروارد هم درس میدم.من اهل چاخان نیستم!
همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسین چیزي نمی دیدم.عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظی کردند.در آخرین لحظه کوروش با خنده به من گفت: - خوب مهتاب خانم،خیلی از دیدنتون خوشحال شدم،اگه یک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنین! با بدجنسی گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ دارید؟ همه خندیدند،ولی می دیدم که مادرم حرص می خورد،تا نازي و پسرش بیرون رفتند،داداش بلند شد:دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کردیم که زن این بدبخت بشی!...با این سن و سال عقلت نمی رسه با مهمون باید با ادب و تربیت برخورد کنی،نمی خواي شوهر کنی بعدا با ادب و احترام جواب رد میدي،نه اینکه با بی ادبی و حاضر جوابی،مردم رو از خودت برنجونی!! مادرم غر می زد من بی حرف،در افکار خودم غرق بودم.
صبح شنبه،خودم به تنهایی به طرف دانشگاه راه افتادم.لیلا نیامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بین کلاس رفت،قراربود دایی اش از خارج بیاید و می خواست به خانه مادربزرگش برود.بی حواس به تخته خیره ماندم.استاد داشت مدارات((مستر اسلیو))را تدریس می کرد و پاي تخته شرح می داد،من اما در افکارم غرق بودم.حسین را هم رنجانده بودم،چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم.وقتی به خود آمدم،کلاس تقریبا خالی شده بود.بی حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم.شروین با چند نفر،در راهرو ایستاده بود،سعی کردم از گوشه دیوار بروم بلکه مرا نبیند،اما تا نزدیکشان رسیدم با صداي بلندي گفت: - به به !خانم فداکار!اسطوره ایثار و مجسمه محبت!والله تو این دوره و زمونه زندگی با یک جانباز خیلی سخته،همش سختی،فقر،نداري،مریضی... خانم از کاخ به کوخ می روند،شوخی نیست!انقدر از حرفهایش حرصم گرفت که بی اختیار و با انزجار گفتم: - خفه شو! و در کمال تعجب، خفه شد.با آرامش پله ها را پایین آمدم،سوئیچ را از کیفم در آوردم و دزدگیر ماشین را خاموش کردم.یک شاخه گل رز و یک کاغذ تا شده زیر برف پاك کن ماشین قرار داشت،آهسته گل و کاغذ را برداشتم و سوار شدم.با آرامش کاغذ را برداشتم و باز کردم،خط خواناي حسین نمودار شد.
#کانال حضرت زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a