ڛُـلآلـهـ|••: 🍃 🍃 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 9⃣ نویسنده: 😎 به سنگینی قدم برداشتم.. از مسیر اولی برگشتم اما این بار با یه احساس بزرگ.. تویِ حال خودم بودم.. دوست داشتم سالهایِ سال تو این حس بمونم.. کم کم رسیدم به حسینیه!! برگشتم نگاه کردم به گنبدِ ای رنگش.. دوباره بغض کردم.. +خدایا میشه هوامو داشته باشی😔 با یه آهِ بلند اومدم بیرون.. دوباره نگاهم افتاد به غرفه ها.. رفتم سمت حکاکی.. +آقا میشه برام بزنید؟؟ _بله چی بنویسم؟! دوست داشتم یه چیزی باشه که همیشه منو یاد امشب بندازه، یاد .. +لطفا بنویسید 💔 وقتی پلاکمو گرفتم، وقتی توی مشتم فشارش دادم، پر شدم از .. انداختمش گردنم.. باید بشه ❤ اونشب وقتی رسیدیم خابگاه و همه خواب بودن، بلند شدم رفتم تویِ حیاط خابگاه.. همونجا روی سرامیکا نشستم.. چرا اینجا همه چی خوب بود؟! چرا خنکاشو هیچ جا پیدا نکرده بودم.. خادما رو نگاه کردم، چه خانومای مهربونی بودن، چه عاشق بودن، چه حال دلشون بهشت بود.. اونشب تا اذان برای خودم حرف زدم و آرامش گرفتم.. موقع اذان، بلند شدم و رفتم خوابیدم.. نماز؟! روم نمیشه دیگه.. 😉 😎 💖💫💖💫💖💫💖💫 --—-------------------------------- ✅ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662