#پارت62 رمان یاسمین
يه آن به كاوه نگاه كردم كه خون تو چشماش مي دويد كه بهش چشم غره رفتم يعني كاري نكنه . آقاي ستايش و پدر كاوه هم
. منظره رو ديدن كه لبهاشو رو از ناراحتي گاز گرفت
. بهزاد جان بيا اينجا بشين كنار من-
بهرام – بهزاد جان ؟
!كاوه – نخير ! بهزاد فرهنگ ! جانش صيغه مبالغه س
! بهرام – شنيده بودم كاوه خان خيلي بانمكن، اما نميدونستم اينقدر خيار شور تشريف دارن
! كاوه – قسمت بشه يه دونه از خيار شورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين
. بهرام – ببين آقاي بامزه من با كسي شوخي ندارم
. كاوه – منهم با كسي شوخي نكردم . تعارفم جدي بود ! يه دونه خيار شور كه ديگه چيز قابل داري نيست
! بهرام – تعارف اومد تعارف نيومد داره ها
كاوه – انگار توپ شما خيلي پره جناب بهرام خان ؟
!ستايش- اين حرفها چيه بهرام ؟
: بهرام رو به فرنوش كرد و گفت
اين آقا اينجا چيكار ميكنه ؟-
فرنوش- به تو ربطي داره ؟
بهرام – تو نامزد مني ! حق نداري يه مرد غريبه رو دعوت كني خونه
فرنوش – كي اين فكر رو تو كله تو انداخته كه من نامزد تو هستم ؟
ستايش- بهرام كله ات گرمه ؟ معلوم هست چي ميگي؟
بلند شدم . جاي موندن نبود . با اجازه تون من مرخص ميشم
بهرام – كجا ؟
و آستين من رو گرفت . برگشتم و خيلي خونسرد نگاهش كردم . كاوه مثل فنر از جاش پريد و ستايش جلو اومد . به كاوه اشاره
: كردم كه خونسرد باشه . بعد رو به بهرام كردم و گفتم
امري دارين بهرام خان ؟-
بهرام – آره مي خواستم بهت بگم نمي خوام بشنوم ديگه اينطرفها اومدي ! فرنوش دخترخاله و نامزد منه . اگه دور و برش
! چرخيدي دندون هاتو مي ريزم تودهنت
كاوه – مواظب باش النگوهات نشكنه . مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد ؟ كي اين عرض رو به درز شما كرده ؟
.كاوه تو ساكت باش-
. ستايش با عصبانيت داد زد
.از اين خونه برو بيرون بهرام ! بهناز از اينجا ببرش
: بهرام كه تازه متوجه شده بود زيادي تند رفته ، حركت كرد كه بره . اين بار من آستينش رو گرفتم كه خيلي جاخورد . بهش گفتم
كاوه زد زير خنده و بهرام با عصبانيت از اونجا ! بهرام خان ، شمام فكر يه دندونپزشك خوب براي خودتون باشين ! ضرر نداره-
. رفت تمام اين جريان شايد دو دقيقه هم طول نكشيد . سكوت برقرار شده بود
. ستايش – بهزاد خان نمي دونم چطور ازت عذر خواهي كنم
. اصال مهم نيست جناب ستايش . خودتون رو ناراحت نكنين-
. ستايش سرش رو انداخت پايين و رفت
. فرنوش- بهزاد
. تو هم خودت رو ناراحت نكن . اتفاقيه كه افتاده-
. فرنوش – پس نرو بشين
. نه بهتره برم . اينطوري راحت ترم . از طرف من از آقاي ستايش عذر خواهي و خداحافظي كن-
... فرنوش – بهزاد بخدا
. گفتم كه مهم نيست . چيزي نشده-
. بطرف راهرو رفتم و كاپشنم رو پوشيدم . كاوه هم راه افتاد دنبال من
. كاوه تو بمون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662