#پارت77 رمان یاسمین
دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بيشتر از اين حرفهاست . اين كار شما مثل اينه كه انسان روحش رو بفروشه-
. كاوه – از من به شما نصيحت ، حتي اگه از گرسنگي و درد و مرض داشتي ميمردي ، ديگه حتي فكر اين كارها رو نكن
: كه دخترك يه دفعه پريد به ما و گفت
ميشه شما دو تا پولدار كثافت خفه شين
من و كاوه دوباره به همديگه نگاه كرديم
كاوه- به ما ميگه پولدار كثافت ؟
. به تو ميگه ، من كه پولدار نيستم -
: برگشتم و به اون دختر گفتم
! خانم عزيزز ، بنده تو هفت آسمون يه ستاره ندارم . زندگي منم يه چيزي شبيه زندگي شماست-
كاوه – حاال بفرماييد من كثافت از كدوم طرف بايد برم ؟
. دختر همين جا نگه دارين . زشته يكي من رو تو ماشين شما ببينه
. كاوه – ببخشيد ، نيم ساعت پيش انگار يادتون رفته مي خواستين چيكار كنين
اون نيم ساعت پيش بود . تازه وقتي هم كه اون حرف رو به شما زدم ، بالفاصله پشيمون شدم . خيال داشتم يه جا كه –دختر
. ايستاديد ، پياده بشم و فرار كنم
كاوه – من اين حرفها حاليم نيست . تا شما رو دم در خونتون نرسونم و نبينم كه رفتين توي خونه خيالم راحت نميشه . پس
. آدرستون رو بدين ، معطل هم نكنين
دختر – واقعا اينو مي خواهين ؟
كاوه – بعله
. دختر – مستقيم برين ، سر چهار راه بپيچيد دست چپ
كاوه رفت تو يه خيابون و همونطور كه اون دختر آدرس ميداد رفت تا توي يه كوچه باريك و خلوت ، رسيديم جلوي يه خونه قديمي
.
كاوه – اينجا خونه تونه ؟
دختر – بعله ، مي خواهين اصال بياييد تو ؟
كاوه- نه خيلي ممنون . همون كه ببينم شما رفتين تو خونه ، برام كافيه . ما هم راهمون رو مي كشيم و ميريم . كاوه قفل در رو وا
. كرد
دخترك پياده شد و در محكم بست و چند قدم بطرف خونشون رفت . اما انگار پشيمون شد و دوباره برگشت . كاوه شيشه رو پايين
: كشيد و گفت
طوري شده ؟-
نخير. فقط خواستم بگم ازتون معذرت مي خوام ببخشيد اگه حرف بدي زدم دست خودم نبود . خدا رو شكر ميكنم كه امشب –دختر
.به شما برخوردم وگر نميدونم چي مي شد
. اينها رو گفت و رفت و با كليد در خونه رو وا كرد و وارد خونه شد
. من و كاوه تا لحظه آخر نگاهش كرديم
اين ديگه چه داستاني بود ؟ مثل فيلمها ! شب حادثه ! رنگي ، با شركت كاوه ، هنر پيشه خوش تكنيك سينما! بهزاد ، فريب –كاوه
. خورده اي در دام شيطان
پسر تو فكر نكردي اگه يه دفعه جيغ مي كشيد پدرمون رو در مياوردن ؟-
. كاوه – بهت كه گفتم اين كاره نبود
. منم فهميدم ، اما ممكن بود آبرومون بره-
! كاوه – اما عجب چشمايي داشت
. با تعجب نگاهش كردم
. كاوه – به جان تو بهزاد ، دلم رو لرزوند . تو آينه نگاهش مي كردم . از سر و روش غم مي باريد
. پس حركت كن بريم ، خوب نيست اينجا واستيم-
. كاوه – ميخوام راه بيفتم ، اما دلم راه نمياد
. مرده شور دلت رو ببره . حركت كن تا يكي نيومده يقه مون رو بگيره-
. كاوه – يادم رفت اسمش رو بپرسم
. ميپرسيدي هم بهمت نمي گفت . حركت كن ديگه-
: كاوه شيشه شو باال كشيد و آروم حركت و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da