رمان یاسمین دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بيشتر از اين حرفهاست . اين كار شما مثل اينه كه انسان روحش رو بفروشه- . كاوه – از من به شما نصيحت ، حتي اگه از گرسنگي و درد و مرض داشتي ميمردي ، ديگه حتي فكر اين كارها رو نكن : كه دخترك يه دفعه پريد به ما و گفت ميشه شما دو تا پولدار كثافت خفه شين من و كاوه دوباره به همديگه نگاه كرديم كاوه- به ما ميگه پولدار كثافت ؟ . به تو ميگه ، من كه پولدار نيستم - : برگشتم و به اون دختر گفتم ! خانم عزيزز ، بنده تو هفت آسمون يه ستاره ندارم . زندگي منم يه چيزي شبيه زندگي شماست- كاوه – حاال بفرماييد من كثافت از كدوم طرف بايد برم ؟ . دختر همين جا نگه دارين . زشته يكي من رو تو ماشين شما ببينه . كاوه – ببخشيد ، نيم ساعت پيش انگار يادتون رفته مي خواستين چيكار كنين اون نيم ساعت پيش بود . تازه وقتي هم كه اون حرف رو به شما زدم ، بالفاصله پشيمون شدم . خيال داشتم يه جا كه –دختر . ايستاديد ، پياده بشم و فرار كنم كاوه – من اين حرفها حاليم نيست . تا شما رو دم در خونتون نرسونم و نبينم كه رفتين توي خونه خيالم راحت نميشه . پس . آدرستون رو بدين ، معطل هم نكنين دختر – واقعا اينو مي خواهين ؟ كاوه – بعله . دختر – مستقيم برين ، سر چهار راه بپيچيد دست چپ كاوه رفت تو يه خيابون و همونطور كه اون دختر آدرس ميداد رفت تا توي يه كوچه باريك و خلوت ، رسيديم جلوي يه خونه قديمي . كاوه – اينجا خونه تونه ؟ دختر – بعله ، مي خواهين اصال بياييد تو ؟ كاوه- نه خيلي ممنون . همون كه ببينم شما رفتين تو خونه ، برام كافيه . ما هم راهمون رو مي كشيم و ميريم . كاوه قفل در رو وا . كرد دخترك پياده شد و در محكم بست و چند قدم بطرف خونشون رفت . اما انگار پشيمون شد و دوباره برگشت . كاوه شيشه رو پايين : كشيد و گفت طوري شده ؟- نخير. فقط خواستم بگم ازتون معذرت مي خوام ببخشيد اگه حرف بدي زدم دست خودم نبود . خدا رو شكر ميكنم كه امشب –دختر .به شما برخوردم وگر نميدونم چي مي شد . اينها رو گفت و رفت و با كليد در خونه رو وا كرد و وارد خونه شد . من و كاوه تا لحظه آخر نگاهش كرديم اين ديگه چه داستاني بود ؟ مثل فيلمها ! شب حادثه ! رنگي ، با شركت كاوه ، هنر پيشه خوش تكنيك سينما! بهزاد ، فريب –كاوه . خورده اي در دام شيطان پسر تو فكر نكردي اگه يه دفعه جيغ مي كشيد پدرمون رو در مياوردن ؟- . كاوه – بهت كه گفتم اين كاره نبود . منم فهميدم ، اما ممكن بود آبرومون بره- ! كاوه – اما عجب چشمايي داشت . با تعجب نگاهش كردم . كاوه – به جان تو بهزاد ، دلم رو لرزوند . تو آينه نگاهش مي كردم . از سر و روش غم مي باريد . پس حركت كن بريم ، خوب نيست اينجا واستيم- . كاوه – ميخوام راه بيفتم ، اما دلم راه نمياد . مرده شور دلت رو ببره . حركت كن تا يكي نيومده يقه مون رو بگيره- . كاوه – يادم رفت اسمش رو بپرسم . ميپرسيدي هم بهمت نمي گفت . حركت كن ديگه- : كاوه شيشه شو باال كشيد و آروم حركت و گفت 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da