#پارت218 رمان یاسمین
سرش رو تكون داد
. كاوه – بقيه ش رو بگو فريبا . بهتره اين رفيق هالو و ساده من يه خرده حواسش رو جمع كنه
: كاوه رو نگاه كردم و بعد برگشتم و به فريبا نگاه كردم و پرسيدم
در مورد من چيزي نگفت ؟-
. فريبا سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت
حال منو ازتون پرسيد ؟-
. بازم چيزي نگفت
تو رو خدا خودش خوب بود ؟-
: كاوه عصباني شده بود ، يه دفعه داد زد
آره بابا، حالش خوبه خوب بوده ! هره و كره ش هوا بود ! يه لب داشته و هزار تا خنده ! بگو بهش فريبا ديگه ! بزار خيالش -
!راحت بشه
: بعد دوباره به من گفت
گوشت رو وا كن بهزاد ببين چي مي گم ! فرنوش ، همون فرنوشي كه بخاطرش كارت به بيمارستان كشيد ، حتي حال تو رو -
يه كلمه هم از تو نگفته ! فريبا يه اشاره در مورد تو بهش مي كنه ميدوني چي مي گه !نپرسيده! زنده اي ؟ مرده اي ؟ هيچ ! هيچ
!آدم هالو ؟ مي گه اون جريان يه اشتباه بوده ! همين
: اينا رو گفت و اشك تو چشماش جمع شد . از چشم فريبا هم چند قطره اشك پايين اومد ! به فريبا نگاه كردم و گفتم
!ببخشيد فريبا خانم ، چيز بدي كه بهش نگفتين؟-
: فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه ! كاوه يه نگاه به من كرد و گفت
پسر معلوم هست چي مي گي ؟ تو هنوز انگار دوزاريت نيفتاده ؟-
! نگاهش كردم . يه قطرع اشك از چشماش اومده بود پايين و رو گونه اش نشسته بود
تو چرا گريه مي كني كاوه جون ؟-
گريه مي كنم چون دلم براي رفيقم مي سوزه ! گريه مي كنم چون مي بينم ، تو اينقدر تو عشق صادقي ! طرف رفته دنبال –كاوه
! زندگيش ! بفهم ديگه
. بعدش اشكش رو پاك كرد
چرا داد مي زني كاوه جون ؟ آروم باش . منكه از اول مي خواستم از سر راهش برم كنار . من كه از اول خوشبختي اون رو مي
. خواستم
. حاال كه مي فهمم خوشبخته ، منم خوشحالم
يادمه يه نفر ديگه ، در يه زمان گذشته ، بخاطر خوشحالي و شادي كسي كه دوستش داشته ، حاضر شده بود كه خيلي كارها بكنه
! و كرد . اگه چه اون عشق مال خودش نبود ! يادمه مي گفت عشق مقدسه
. چند دقيقه بعد فريبا برامون چايي آورد . چشمهاش سرخ شده بود . معلوم بود تو آشپزخونه گريه كرده !بهش خنديدم
: چايي مون رو تو سكوت خورديم . بعد از چند دقيقه كاوه گفت
حاال اينا رو فهميدي آروم شدي ؟-
! آره كاوه جون ، آروم شدم . همون كه مي دونم فرنوش خوشحاله و ناراحت نيست برام كافيه-
.كاوه – خب ، الحمدهلل . حاال ديگه فكر زندگي خودت باش
ولي چرا زودتر بهم اين جريان رو نگفتين ؟-
چه مي دونستم كه باهاش اينطوري برخورد مي كني ؟ فكر مي كرديم تا بهت بگيم ، غش و ضعف مي كني و بايد دو باره –كاوه
. برسونيمت بيمارستان
!فكر كردي كه اينقدر ضعيفم ؟-
! كاوه – نه بابا ، مي دونستم رستم دستاني ! اما فشار خون به اين چيزها نيست
! يه دفعه مي افته پايين ! فشار رستم هم چند بار افتاده بود پائين . تهمينه رسوندش بيمارستان
!خب ديگه در موردش صحبت نكنيم . انگار قرار نبود شام بريم بيرون ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662