داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت217 رمان یاسمین !ديگه االن اينا مد نيست . االن ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پ
رمان یاسمین سرش رو تكون داد . كاوه – بقيه ش رو بگو فريبا . بهتره اين رفيق هالو و ساده من يه خرده حواسش رو جمع كنه : كاوه رو نگاه كردم و بعد برگشتم و به فريبا نگاه كردم و پرسيدم در مورد من چيزي نگفت ؟- . فريبا سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت حال منو ازتون پرسيد ؟- . بازم چيزي نگفت تو رو خدا خودش خوب بود ؟- : كاوه عصباني شده بود ، يه دفعه داد زد آره بابا، حالش خوبه خوب بوده ! هره و كره ش هوا بود ! يه لب داشته و هزار تا خنده ! بگو بهش فريبا ديگه ! بزار خيالش - !راحت بشه : بعد دوباره به من گفت گوشت رو وا كن بهزاد ببين چي مي گم ! فرنوش ، همون فرنوشي كه بخاطرش كارت به بيمارستان كشيد ، حتي حال تو رو - يه كلمه هم از تو نگفته ! فريبا يه اشاره در مورد تو بهش مي كنه ميدوني چي مي گه !نپرسيده! زنده اي ؟ مرده اي ؟ هيچ ! هيچ !آدم هالو ؟ مي گه اون جريان يه اشتباه بوده ! همين : اينا رو گفت و اشك تو چشماش جمع شد . از چشم فريبا هم چند قطره اشك پايين اومد ! به فريبا نگاه كردم و گفتم !ببخشيد فريبا خانم ، چيز بدي كه بهش نگفتين؟- : فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه ! كاوه يه نگاه به من كرد و گفت پسر معلوم هست چي مي گي ؟ تو هنوز انگار دوزاريت نيفتاده ؟- ! نگاهش كردم . يه قطرع اشك از چشماش اومده بود پايين و رو گونه اش نشسته بود تو چرا گريه مي كني كاوه جون ؟- گريه مي كنم چون دلم براي رفيقم مي سوزه ! گريه مي كنم چون مي بينم ، تو اينقدر تو عشق صادقي ! طرف رفته دنبال –كاوه ! زندگيش ! بفهم ديگه . بعدش اشكش رو پاك كرد چرا داد مي زني كاوه جون ؟ آروم باش . منكه از اول مي خواستم از سر راهش برم كنار . من كه از اول خوشبختي اون رو مي . خواستم . حاال كه مي فهمم خوشبخته ، منم خوشحالم يادمه يه نفر ديگه ، در يه زمان گذشته ، بخاطر خوشحالي و شادي كسي كه دوستش داشته ، حاضر شده بود كه خيلي كارها بكنه ! و كرد . اگه چه اون عشق مال خودش نبود ! يادمه مي گفت عشق مقدسه . چند دقيقه بعد فريبا برامون چايي آورد . چشمهاش سرخ شده بود . معلوم بود تو آشپزخونه گريه كرده !بهش خنديدم : چايي مون رو تو سكوت خورديم . بعد از چند دقيقه كاوه گفت حاال اينا رو فهميدي آروم شدي ؟- ! آره كاوه جون ، آروم شدم . همون كه مي دونم فرنوش خوشحاله و ناراحت نيست برام كافيه- .كاوه – خب ، الحمدهلل . حاال ديگه فكر زندگي خودت باش ولي چرا زودتر بهم اين جريان رو نگفتين ؟- چه مي دونستم كه باهاش اينطوري برخورد مي كني ؟ فكر مي كرديم تا بهت بگيم ، غش و ضعف مي كني و بايد دو باره –كاوه . برسونيمت بيمارستان !فكر كردي كه اينقدر ضعيفم ؟- ! كاوه – نه بابا ، مي دونستم رستم دستاني ! اما فشار خون به اين چيزها نيست ! يه دفعه مي افته پايين ! فشار رستم هم چند بار افتاده بود پائين . تهمينه رسوندش بيمارستان !خب ديگه در موردش صحبت نكنيم . انگار قرار نبود شام بريم بيرون ؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662