#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیستم
#سردار_دلها
داداش که رسید زنگ زد گفت کجایی ؟
-گفتم مزار شهید خلیلی
داداش:اومدم
از دور که دیدمش با ذوق قدم هامو تندتر کردم رفتم سمتش انگار دنیا را بهم دادن
تا رسیدم پیشش رفتم تو بغلش
داداش:آروم خواهرمن
آروم باش عزیزدلم
-خیلی سخته داداش
داداش: میدونم عزیزم بریم این آقای داماد ببینیم که خواهر ما اینقدر سفت و سخت خاطر خواهشه
داداش دستمو تو دستش گرفت به سمت بچه ها رفتیم
به سمت آقایان گفتم معرفی میکنم پسرعموم سیدمحمد موسوی
به سمت داداش گفتم :پسرعمو این برادرهامون
آقایون جوادی،شفیعی،حسینی و آقای صفری
آقای جوادی : ندیده بودیم پسرعموتونو خانم موسوی
-پسرعموم سوریه بودن
نگاهم افتاد به دست مشت شده سید هادی با نیشخند گفت : به سلامتی
سیدمحمد:سلامت باشی اخوی
بعد با اخم و عصبانیت گفت تعریفتون از حلما سادات و سایرین خیلی شنیدم
سیدهادی با بغض گفت :خانم موسوی و خانوادشون به بنده حقیر لطف دارن
ببخشید با اجازتون حالم مساعد نیست از حضورتون مرخص میشم
روبه آقای شفیعی ادامه داد:علی جان میای بریم ؟
آقای شفیعی:بریم سیدجان
نرگس:آقای موسوی با اجازتون ماهم بریم
حلما جان مامیریم عزیزم
-نرگس جان بیا عزیزم با ماشین من برید
ما فعلا هستیم
نرگس:نه ممنون گلم خودمون میریم
-خب ما دوتا ماشین میخایم چیکار
ببرش شنبه برای تولد
#شهید_هادی
#شهید_دانشگر لطفا بیا دنبالم بریم پی کارها
نرگس:باشه عزیزم
فعلا یا علی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662