داداش که رسید زنگ زد گفت کجایی ؟ -‌گفتم مزار شهید خلیلی داداش:اومدم از دور که دیدمش با ذوق قدم هامو تندتر کردم رفتم سمتش انگار دنیا را بهم دادن تا رسیدم پیشش رفتم تو بغلش داداش:آروم خواهرمن آروم باش عزیزدلم -خیلی سخته داداش داداش: میدونم عزیزم بریم این آقای داماد ببینیم که خواهر ما اینقدر سفت و سخت خاطر خواهشه داداش دستمو تو دستش گرفت به سمت بچه ها رفتیم به سمت آقایان گفتم معرفی میکنم پسرعموم سیدمحمد موسوی به سمت داداش گفتم :پسرعمو این برادرهامون آقایون جوادی،شفیعی،حسینی و آقای صفری آقای جوادی : ندیده بودیم پسرعموتونو خانم موسوی -پسرعموم سوریه بودن نگاهم افتاد به دست مشت شده سید هادی با نیشخند گفت : به سلامتی سیدمحمد:سلامت باشی اخوی بعد با اخم و عصبانیت گفت تعریفتون از حلما سادات و سایرین خیلی شنیدم سیدهادی با بغض گفت :خانم موسوی و خانوادشون به بنده حقیر لطف دارن ببخشید با اجازتون حالم مساعد نیست از حضورتون مرخص میشم روبه آقای شفیعی ادامه داد:علی جان میای بریم ؟ آقای شفیعی:‌بریم سیدجان نرگس:آقای موسوی با اجازتون ماهم بریم حلما جان مامیریم عزیزم -نرگس جان بیا عزیزم با ماشین من برید ما فعلا هستیم نرگس:نه ممنون گلم خودمون میریم -خب ما دوتا ماشین میخایم چیکار ببرش شنبه برای تولد لطفا بیا دنبالم بریم پی کارها نرگس:باشه عزیزم فعلا یا علی ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662