❤️ ذهنم سفرکرد به خاطرات مشترکمون دوماهی از عقدمون میگذشت مثل کولا 🐼 از گردن بابا آویزون شدم ک پاستل میخام بابا که رفت یه ده دقیقه بود که بابا رفته بود که صدای آیفون بلندشد به خیال اینکه باباست دکمه زدم در که باز کردم با هادی روبرو شدم من هنگ اینکه چرا بابا نیست 😐😐 اون هنگ بدون روسری بودن من 🙊🙊🙊 آخ خدا چقدر همو میخاستیم چقدر عاشق هم بودیم چرا یهو انقدر برگ زندگیمون برگشت از پریوش خاستم سرکار بره ۱۰-۱۵ روزی از اومدنم میگذشت زیر نخلای حیاط نشسته بودم دلم هوای مردی را کرد ک به بدترین شکل ممکن منو خرد کرده بود گوشیمو برداشتم عکسامونو مرور کردم اشکامو پاک کردم خدایا راه درست چیه باید چیکار کنم یهو با صدای گوشی به خودم اومدم زهرا بود -الوزهرا سلام حلماخانم شرمنده حال زهرا خوب نیست من باهاتون تماس گرفتم... -حمیدآقا چی شده ؟ حمیدآقا:حال زهرا خوب نیست باید عمل بشه میخاد قبل عملش شما را ببینه -عمل 😭😭😭 کی هست ؟ حمیدآقا: فردا ساعت ۹صبح ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662