با شنیدن این سوال، تمام بدنم به لرزه افتاد. نکند حسین چیزي راجع به مجروح شدنش بگوید. صداي حسین گرم و آرام بلند شد: من، حسین ایزدي هستم. فارغ التحصیل رشته نرم افزار از دانشگاه آزاد، در حال حاضر هم در یک شرکت خصوصی با یک حقوق تقریبا خوب و مزایاي عالی، مشغول کار هستم. تقریبا خیالم راحت شده بود که دوباره پس از یک مکث کوتاه، صداي حسین رشته افکارم را پاره کرد: از شانزده سالگی تا نوزده سالگی توي جبهه بودم. ضمن جنگ درس خوندم و دیپلم گرفتم. دوبار مجروح شدم. یک بار از ناحیه پا، یک بارهم شیمیایی شدم. سال 66 ، همه خوانواده ام رو که به مناسبت تولد پسر خاله ام دور هم جمع شده بودند، در موشک باران تهران از دست دادم. دو سال بعدش هم وارد دانشگاه شدم و به تنهایی این چند سال زندگی کردم. الان هم خونه پدري ام رو که طرفهاي خیابون گرگان و میدون امام حسین بود، فروختم و یک آپارتمان 80 متري تو فاز 6 شهرك غرب خریده ام. حدود دو سه میلیونی هم از فروش خونه، دستم مونده، آدرس شرکت و خونه پدري و خونه جدید هم روي این کاغذ نوشتم. هر جوري هم که شما بخواید، عمل می کنم. چند لحظه اي صدایی نیامد. می دانستم که پدر و مادرم از شنیدن این اطلاعات جدید، نزدیک به سکته هستند. دعا کردم پدر و مادرم حرف نسنجیده اي نزنند. پس از چند دقیقه که به نظرم یک قرن آمد، صداي مادرم بلند شد:- من واقعا براي اتفاقی که براي خانواده تون افتاده، متأسفم. اما با این حرفهایی که زدید، موضوع کاملا فرق می کنه،مطمئنا از ما انتظار ندارید که... که... یعنی...حسین با خنده گفت: که دخترتون رو دست یک آدم علیل و مریض و بی خانواده بدید... نه؟صداي پدرم دستپاچه بلند شد: نه! اینطور نیست...دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صداي حسین را شنیدم: خوب، ببخشید از اینکه وقتتون رو گرفتم. من دیگه مرخص می شم. و رفت. پنج دقیقه بعد از رفتن حسین، کوه آتشفشان منفجر شد. صداي مادرم تمام در و دیوار و بنیان خانه را لرزاند:- واي، واي امیر، دارم سکته می کنم. پسره فقط کور و کر نبود! تمام درد و مرض هاى دنیا رو با هم داره، آخه کدوم سرش رو بگیرم، از هر طرف مى گیرى یک ور دیگه اش در مى ره، مجروح، شیمیایى! بگو مى خواد دختره رو بدبخت کنه و بره پى کار خودش!... دلم مى سوزه که این احمق ساده دل ما هم دلش سوخته مى خواد ایثار و فداکارى کنه!دیگه نمى دونه دوره این حرفها گذشته، دیگه کسى دوزار هم براى این کارا ارزش قایل نیست... آخه بدبخت! بیچاره تو که از درد و مرض نداشته کوروش مى ترسى چه جورى حاضر مى شى با یک آدمى که هر لحظه ممکنه بمیره، زندگى کنى؟... اصلا نمى فهمه مى خواد چه کار کنه ها! همش از روى بچگى و نادونى این دختره است، فکر کرده این هم یک جور بازیه، اما نه هالو! این بازى نیست، وقتى با یکى دو تا بچه، بیوه شدى، مجبور شدى برگردى کنج خونۀ پدرى ات،بهت مى گم دنیا دست کیه! تمام تنم گر گرفته و از شدت خشم مى لرزیدم. چرا مادرم فکر مى کرد من احمق و هالو هستم؟ چرا این حرفها را می زد؟ جورى از حسین حرف مى زد انگار در مورد یک جسد مجهول الهویه صحبت مى کند. بعد با صداي پدرم به خود آمدم: - مهناز جون، انقدر حرص نخور. خداي نکرده سکته می کنی ها! حالا که اتفاقی نیفتاده! این هم یک خواستگار مثل بقیه خواستگارها، ردش می کنیم بره پی زندگی اش، مهتاب هم حتما این چیزا رو در موردش نمی دونسته، تازه هنوز حرفی نزده که، نه گفته « نه » نه گفته ،« بله » ،شاید اصلا خودش هم مخالف باشه... چند لحظه بعد، فقط صداي گریه مادرم سکوت خانه را می شکست. اما من، سنگ شده بودم. اصلا دلم نمی خواست ازاتاقم بیرون بیایم و به مادرم دلداري بدهم و بگویم حق با اوست و من از ازدواج با حسین منصرف شدم. چند روز بعدي،همه ساکت بودند. سهیل و گلرخ هم انگار از جریان مطلع شده بودند و مشکوکانه به حرکات من دقت می کردند. ظاهرا زندگی عادي در جریان بود و انگار نه انگار که اصلا حسین به این خانه آمده و رفته است. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662