#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_ششم
#سردار_دلها❤️
از گوشه چشمم دیدم هادی تو گوش محمد یه چیزی گفت
محمد هم اومد دستمو گرفت گفت بیا بشین
اعصاب مریضیتو ندارم
نشستم کنارش که گوشیم زنگ خورد مامانم بود
-سلام
جانم مامانم
مامان:.....
-آهان زنگ زدی حال ایشونو بپرسی
خودشون تلفن همراه دارن
خداحافظ
روبه محمد گفتم میرم حیاط اینجا دارم خفه میشم
ده دقیقه دیگه صدای هادی باعث شد اشکامو پاک کنم سرمو بیارم بالا
هادی:فکر نمیکردم بخاطر من حاضر بشید دروغ بگید ،سرمادر داد بکشید
-من به کسی دروغ نگفتم
بعد لطفا کاسه داغتر از آش نشید
نرگس به سمتم دوید گفت :زهرا به هوش اومده میخاد تورو ببینه
سریع دویدم و رفتم لباسای مخصوص پوشیدم
نذاشتم حرف بزنه گونه اش را بوسیدم گفتم نصف جونم کردی زهرا به امام حسین(ع) قسم
دوروز زهرا تو بخش مراقبتهای ویژه بود
بعد منتقل شد بخش تو اتاق خصوصی
باید یه خانم میومد پیشش
من موندم بعنوان همراه
زهرا بعداز ۱۵روز از بیمارستان مرخص شد
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662