❤️ این خبر مثل تیر خلاص به جسم روح نیم جانم واردشد مزارشهدا قطعه سرداران بی پلاک بودم روز یکشنبه معمولا خیلی خلوت میشد بی اختیار اشکام میریخت به کل قطعه نگاه میکردم خاطراتم یادم میومد آه وقتی آروم شدم سر از مزار بلند کردم ۸شب بود اومدم از قطعه خارج بشم ک با هادی روبرو شدم سریع از کنارش رد شدم قدم اول به دوم برنداشته پشیمان شدم برگشتم و گفتم تبریک میگم آقای حسینی ان شاالله خوشبخت بشید سرشو بلند کرد متعجب بهم نگاه کرد و گفت :چی میگی تو 😳😳 -هه عروسیتونو میگم خوشحالم که دارید ازدواج میکنید هادی:چرا چرت و پرت میگی 😡😡 کی داره ازدواج میکنه 😡😡 -هه عمه من فقط یادتون باشه خانمم خانمم بهش میگید یهو پشتشو خالی نکنید آخه شما تو ویران کردن این و اون استادین هادی:آخه چرا برای خودت قضاوت میکنی من یه زمان خریت کردم خاستم از خودم دورت کنم که آزار نبینی با دردم بعد دیدم نمیتونم،آرامشم تویی با مادرم حرف زدم بیایم خواستگاری اما تو گفتی نه زن عمو گفته بود به مامان که حتما حلما هادی را نمیخاد یه دختر معرفی کرده بود مادرهم نرفت عمه و زن عمو رفته بودن دختر را دیده بودن من خبرمرگم ماموریت بودم سادات واقعا دیگه منو نمیخای؟ برگشتم سمتش با بغض و عصبانیت داد زدم :نه نمیخوام ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662