#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_دوم
#سردار_دلها❤️
صبح بعداز صبحونه محمدگفت :بچه ها زودتر یه یاعلی بگید بریم منطقه فکه
ناهارم هادی اینجا زحمتشو میکشه
هادی داشت صبحونه میخورد یهو لقمه پرید تو گلوش
همه ترسیدیم روبه حمیدآقا گفتم بزنید پشتشون
همه زدن زیر خنده
هادی لقمه اش قورت داد گفت:چرا من
محمد:والا ما از کارمون گذشتیم
اومدیم آشتی کنون دیگه شما باید تدارک بدین
من خودم عاشق دوکوهه بودم
توفکه همه باهم نشسته بودن
منم تو خودم بودم
منطقه پرواز عاشقانه سیدمرتضی آوینی است
محمداومد پیشم نشست :خانم خواهر
-خخخخخ 😊😊
داداش:خواهرمن ببین از اول این قضیه وارد نشدم
اما زمانی که محبت هردوتونو دیدم نتونستم بی تفاوت باشم
خواهرمن ببین زهرا و حمید اومدن با هردوتون حرف زدن
حالا خود دانید من نمیخام خواهر عزیزم و دوستم عذاب بکشن
اونروز بعد از ناهار رفتیم شلمچه
بعدکه برگشتیم خونه
شوهر پریوش پیشنهاد داد بریم کارون
به بچه ها نگاه میکردم
هرکسی کنار عزیزش
اما من 😔😔😔
شب برگشتیم خونه زیر نخلای حیاط نشستم
خدایا خودت کمکمون کن
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662