#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_پنجم
#سردار_دلها❤️
محمد:بچه ها ساکت برید بخوابید تا نیومدن پرتمون کنن بیرون
تا صبح خوابم نبرد🙊
به حلقه تو دستم نگاه میکردم
چه جای قشنگی برای هم شدیم 😍🙈
صبح به سمت اندیمشک حرکت کردیم یه توقف نیم ساعته و زیارت کوتاه شهدا
شب ساعت ۲-۳رسیدیم تهران
منو محمد رفتیم خونه عمواینا چون عمو نبود
صبح تا ۱۱-۱۲خواب بودم ساعت ۱۲بود که زیر نوازشهای شیرین زن عمو بیدارشدم
-سلام مامان گلم
زن عمو:سلام دختر نازم پاشو عزیزدلم صبحانه بخور باید بری خونه خودتون
-اوووم چرا ؟🙄🙄
زن عمو:مامانت زنگ زد گفت مادرهادی زنگ زده شب میان خونتون
پاشو صبحانه بهت بدم
-مامان شما و عمو و داداش مگه نمیاید؟
زن عمو:چرا دخترقشنگم
-خب پس صبحونه بخوریم باهم بریم
زن عمو:باشه عزیزدلم
-إه محمد کجاس
زن عمو:رفت سرکار
صبحونه خوردیم به سمت خونه ما راه افتادیم
سرراه زن عمو برام یه تونیک خییییییلی ناز خرید
تا بالای زانو بود آستین های افتاده سه ربع وسط کمرش یه کمربند خوشگل داشت
یه ساق سفیدم خریدم باهاش
رسیدیم خونه
خونه را مرتب کردیم
زن عمو:حلما برو یکم بخواب شب سرحال باشی
عصر بیدارت میکنیم
مامان:آره برو عزیزم
تا ساعت ۷ خوابیدم هفت پا شدم حاضر شدم
تا هشت به ترتیب بابا،عمو ،محمد و فرزانه اومدن
ساعت ۸بود که صدای زنگ در به صدا دراومد
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662