#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_دوم
#سردار_دلها❤️
میز دور زدم شماره محمد گرفتم با بوق اول برداشت
-جان من رو تلفن خوابیده بودی؟😉😃
محمد:حلما اذیت نکن چی شد
-داداش آروم باش
محمد:گفت نه
-اوهوم
محمد:الان خودم میام باهاش حرف میزنم
وای ترکیدم
محمد:حلما میکشمت منو میذاری سرکار
-خخخخ
شب میایم خونتون
مامان اینارو دعوت کن
محمد:قشنگ خودتونو پرت کن خونه ما
-برو بچه پررو
خداحافظ
شماره هادی گرفتم گفتم ماشین نیاره
گفت نمیشه دخترا با ی ماشین برن
ماشین بده نرگس خانم
-باشه
هادی اومد رفتیم عکس گرفتیم
البته با یه عالمه بحث چون برام سخت بود روسریمو ببرم بالا
حالا با پادرمیونی هادی عکس گرفتیم
گفت صبح آماده است
به سمت خونه عمواینا راه افتادیم
سرراهمون یه جعبه شیرینی هم خریدیم
زنگ در زدیم
زن عمو:سلام خوش اومدید
بیاید بالا
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662