صداى حسین از آشپزخانه بلند شد: امروز چه کارا کردى، خانوم خانما؟بلند شدم و به طرفش رفتم، روى یک صندلى نشستم و گفتم: - هیچى، رفتم دانشگاه، کلاس داشتم. ولى پدرم درآمد، مگه ماشین گیر مى اومد؟ حالا باز خدا پدر لیلا رو بیامرزه برگشتنى منو رسوند.حسین همانطور که پیازها را درون روغن، هم مى زد، گفت: انشاءالله همین روزا یک پاداش حسابى مى گیرم و یک ماشین کوچولو برات مى خرم.با تعجب پرسیدم: مگه چقدر بهت پاداش مى دن؟حسین نگاهم کرد: اونقدرها نیست، ولى یک مقدار از پول فروش خونه دستم مونده...، پول پاداشم رو هم بذارم روش شاید بشه یک رنویی، چیزى خرید.با خوشحالى گفتم: تقریبا دو میلیون از چک بابا هم مونده... بذاریم رو هم، بلکه یک پراید خریدیم،... هان؟حسین سرى تکان داد: آخه، اون پولو بابات براى خرید وسایل خونه به تو داده...فورى گفتم: چه فرقى مى کنه؟ ما که وسایل خونه رو خریده ایم...- هر چى تو بگى، حرفى نیست.دوباره به فکر فرو رفتم. هر چه زندگى مان جلوتر مى رفت مى فهمیدم چقدر حسین پسر مهربان و دست و دلبازى است.در تمام مدتى که از زندگى مان مى گذشت، حسین در تمام کارها کمکم مى کرد. اغلب غذا مى پخت و در نبود من،خانه را تمیز مى کرد. گاهى که از کلاس برمى گشتم مى دیدم وسایل شام را چیده و منتظر من است. در تمام این دوماه، هرگز نتوانسته بودم در سلام کردن، پیش دستى کنم، اگر از بیرون وارد خانه مى شدم، به محض باز شدن در، صداى حسین بلند مى شد، سلام عزیزم، خسته نباشید. و هر وقت خودش از بیرون مى آمد، به محض باز کردن در، سلام مى کرد. صبحها، بعد از نماز صبح دیگر نمى خوابید.بنابراین هر وقت چشم مى گشودم، مى دیدمش که کنارم روى تخت مشغول مطالعه است و با دیدن چشمان باز من، با لبخند سلام می کرد. در تمام این مدت، تنها کسی که گاهی سري به ما می زد سهیل و گلرخ بودند. پدر و مادرم، حتی با تلفن احوالی از ما نمی پرسیدند، هر وقت هم من به خانه مان، زنگ می زدم، پیام گیر تلفنی جوابم را می داد. البته چندین بار براي پدر و مادرم روي پیام گیر، حرف زده و سلام رسانده بودم اما جوابی به تماس هایم نمی دادند. گاه گاهی سهیل چک هایى را در حساب من، مى خواباند که مى دانستم از طرف پدر است و از نگرانى این کار را مى کند. لیلا وشادى هم یکى دوبارى در نبود حسین به خانه ام آمده بودند، اما خانه کوچکمان مهمان دیگرى نداشت. مى دانستم على،دوست حسین هم در شرف ازدواج است، دخترى از همکلاسهایش را عقد کرده بود و منتظر جور شدن اوضاع و شرایطش بود تا عروسى بگیرد و زندگى تشکیل بدهد. چند بار از حسین خواسته بودم، دوستش را دعوت کند اما جوابش این بود:- على تا وقتى مجردى مى گردد نمى آد اینجا، دوست نداره تو معذب بشى! هر وقت خانمش رو آورد خونه اش، مى آن. گاهى وقتها خیلى دلم مى گرفت. یاد عروس و دامادهاى خانواده مان مى افتادم که بعد از عروسى تا چند ماه به مهمانى هاى پاگشا دعوت مى شدند، خاله، عمه، عمو، دایى، همه دعوتشان مى کردند، یاد سهیل و گلرخ افتادم که تا دو، سه ماه بعد از جشن عروسى شان، افراد فامیل به ترتیب سن و سال و نسبت خویشى، به خانه هایشان دعوتشان مى کردند وچقدر بهشان خوش مى گذشت. بعد از عروسى، جشن بزرگ پاتختى در خانۀ مادر شوهر برگزار مى شد و همۀ مدعیون عروسى، با هدایاى متعدد به مهمانى مى آمدند. اما براى من، تمام اینها فقط یک رویا بود. نه جشن عروسى در کار بود ونه مهمانى پاگشا و پاتختى! نه جهیز برونى و نه حنابندونى! هیچى و هیچى! گاهى درخلوت، بغضم مى ترکید و براى دل خودم و غریبى و بى پناهى ام گریه مى کردم، اما با به یاد آوردن عشق و علاقه ام به حسین، دلتنگى از وجودم پر مى کشید و پر از امید و شادى مى شدم. در افکارم غرق بودم که تماس دستان حسین روى صورتم، از جا پراندم.- کجایى عروسک؟ شام آماده است.مثل دختر بچه ها لب برچیدم و خودم را لوس کردم:- بازم ماکارونى؟حسین خندید: ببخشید آقا، بنده خونۀ مامان جونم فقط همین غذا رو یاد گرفتم، البته صد مدل هم تخم مرغ بلدم بپزم که فکر نکنم تو خیلى خوشت بیاد.بعد با ادایى زنانه دستانش را در هوا چرخاند: تو رو خدا بداخلاقی نکن عزیزم، قول مى دم از فردا هر چى تو بگى درست کنم.خنده ام گرفت، چقدر من پررو بودم، به جاى اینکه حسین گله مند باشد من اعتراض مى کردم. خم شدم و صورتش را بوسیدم: دستت درد نکنه، قول مى دم از فردا خودم غذا درست کنم. ^👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662