《
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت هفدهم
بعدِ از یکی دو روز بالاخره بابا و عمه آماده ی رفتن شدن بابام ماشین یکی از فامیلای نزدیکمون رو کرایه گرفت و همراه عمه، سه نفری، راهی شهر مامان شدیم ، اتفاقات تو مسیر یادم نمیاد تا اینکه رسیدیم شهرِ مامان
دل تو دلم نبود تا یه بار دیگه چهره ش رو ببینم با پرس و جو کردن بلاخره خونه شون رو پیدا کردیم.
خیلی پریشان بود دلم؛ انگار تمام دنیا رو سرم آوار شده بود نمیدونستم چطور باید با مامان روبرو بشم؛ تو خیال خودم صفت بغلش میکردم و تا میتونستم گریه میکردم با صدای بلند اما میدونستم چون همراه عمه و بابا هستم نمی تونم حس واقعیم رو بروز بدم .
❓نمی دونم چرا!؟
😔اما کلاً احساساتم لگدمال و نابود شده بود ؛ از سرِ ترس بود، یا خجالت، و یا غرور هر حسی که بود نمیدانم، اما مانع بروز احساساتم میشد و من رو به بچهای عجیب و گوشه گیر در جمع خانواده تبدیل کرده بود
🔹زنگ در رو زدیم و ناپدریم در رو باز کرد از سلام احوالپرسی کردنشون اینطور حس کردم که این اولین دیدار بابا و ناپدریم نیست چون خیلی طبیعی برخورد کردن و انگار از قبل منتظر رفتن من بودن
ناپدریم فورا بغلم گرفت و نازم کرد و قبل از اینکه بابا و عمه و راننده ی همراهمون وارد خونه بشن؛ منو تو بغلش برد آشپزخونه که تو تنهایی مامان رو ببینم
دیدم مامان دستاش رو رو صورتش گذاشته و اشک میریزه ناپدریم نزدیکتر رفت و گفت راحله جانم آروم باش و گریه نکن مهمونا دارن میان تو اینم فردوست که شبو روز بهونه اش رو می گرفتی؛ بالاخره دادنش بهمون
مامان فوری بغلم کرد و تا تونست بغضاش رو شکست و بالا سرم اشک ریخت و شکر خدا رو به جا میآورد
من مات و مبهوت بودم و گاهاً با دستای کوچیکم اشکای مامان رو پاک میکردم
بعدِ دو سال این اولین باری بود که حس کودکی سراغم اومد و شده بودم همون فردوسِ لوس و بهونه گیر مامان که اگه بهونه شیر گنجکشم میگرفتم برام مهیا میکرد
😔وقتی بغل مامان بودم حس کردم با تمام دنیا و آدمهاش غریبه ام ؛
مامان شاید اگه میدونست تو این دوسال چه زجری کشیدم دق میکرد از غصه
شاید براش باور کردنی نمیبود اگه میدونست دختر کم سن و سالش که جز اذیت و بهونه چیز دیگه ای براش نداشت، الان مجبور بود مثل یک انسان بالغ فکر کنه و مصلحت اندیش باشه و غصه ی پدر و خواهر بیمادرش رو هم به دوش بکشه
مامان اصلا حواسش به مهمونا نبود و فقط اشک میریخت و منو صفت بغل کرده بود، یهو نگاهم به عمه افتاد که دیدم اونم مثل ابر بهار اشک میریزه و ما رو نگاه میکرده
😔اومد طرفِ مامان و همو بغل کردن و اونجا از نو شروع کردن به گریه و زاری
تا آروم شدیم و نشستیم و مامان پذیرایی کرد، حدود نیم ساعتی طول کشید و بعدش هم موندیم برای نهار
💭من عقلم به این نمیرسید دو نفر که از هم طلاق میگیرن، بعدش نمیتونن رابطه ای نرمال و عادی داشته باشن واسه همینم اولین برخورد مامان و بابا که بدون سلام و احوالپرسی کنار هم رد شدن دیدم و تا مدتها فکرم رو مشغول کرده بود که چرا بهم سلام نکردن !
😔پیش مامان بچگیهام دوباره جون گرفتن و واسه خودم اتاقا رو میگشتم
در اتاقی رو باز کردم دیدم یه بچه تقریبا 2 ساله خوابیده و روش یه تور سفید کشیدن
اصلا به فکرم خطور نکرده بود مامانم بچه ی دیگه ای بجز من داره جلو رفتم و رویه ی بچه رو بلند کردم دیدم یه دختر بچه ست
🔹نمیدونم حسادت بود یا چی!؟ اما یک لحظه دلسردی عجیبی بهم دست داد داشتم ویران میشدم؛ هیچوقت برای به دنیا آمدن فرشته اینطور نبودم
رفتم بیرون اما روم نشد به مامان هیچی بگم
ولی مامان خودش سریع فهمید و اومد برم گردوند اتاق گفت بیا ببین خواهرتو. با زبان بچهها گفت: نمیدونه آبجیش اومده وگرنه نمیخوابید
😔گفتم اسمش چیه؟ گفت از دلتنگیم واسه تو اسمش رو رویا گذاشتم مامان فورا اشکاش سرازیر شد منو گذاشت بغلش و گفت بخدا قسم تا حالا نتونستم درست و حسابی بوسش کنم هروقت خواستم نازش کنم یاد تو میافتادم که پیشت نیستم، قلبم از غصه درد میگرفت نزدیکای اذان ظهر که رسید، مردا رفتن مسجد و نهار رو گذاشتن برای بعدِ جماعتِ ظهر
💛 ادامه دارد....
📚❦┅
@dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉