》 💛قسمت سی وپنجم زن‌عمو به بابا گفت نیازی نیست علافِ فردوس بشی من خودم میبرمش خوابگاه سروسامانش میدم تو برگرد به کارات برس خودتم که باید سرِکار بری بابا اول قبول نکرد گفت بزار خودم پیشش باشم اما زن عمو خیلی اصرار کرد و بالاخره بابا قبول کرد که برگرده شهرِ خودمون بعدِ نماز عصر آماده ی حرکت شد. یاالله چه دلتنگی کُشنده ای سراغم اومد توان حرف زدنو ازم گرفت موقع خداحافظی، دمِ در که تنها شدیم همدیگه رو بغل کردیم بابا میخواست جلو گریه و دلتنگیش رو بگیره که من دلتنگ نشم اما نتونست چشماش قرمز شد و اشکاش ریخت بوسم کرد و رفت 😔پاهام توان حرکت نداشت همونجا؛ رو پله ها کمی نشستم بعد رفتم بالا اونجا عمو و زن عمو بغلم کردن و دلداریم دادن و باهام شوخی کردن؛ تا نزدیکای شب، مات و دلتنگ بودم اما کم کم بهتر شدم؛عمو ده سالی از بابا بزرگتر بود سه تا پسر و یه دختر داشت که همه از من بزرگتر بودن عمو شاغل بود و وضع زندگیشون خیلی خوب بود الحمدلله خانواده ی دینداری بودن هم خودش هم زن عمو و بچه هاشون واسه همین خونشون خیلی راحت بودم؛ آخرِشب زن عمو وسایلام رو باز کرد ببینه کم و کسری چیزی دارم یا نه؛ بعد چنتا تیکه به وسایلام اضافه کرد و گفت راحت بگیر بخواب فردا خودم کاراتو راست و ریس میکنم. فردا بعدِ عصر با زن عمو رفتیم اونجایی که آدرس داده بودن وقتی رسیدیم دیدم خیلی شلوغه، همه با یه ساک و چمدان با مادراشون دنبال اتاق و تخت می گشتن. زن عموهم انگار سردر نمیاورد که چکار باید بکنه من فقط به این فکر میکردم که چطوری اینجا زندگی کنم با کسایی که نمیشناسمشون خیلی لحظات سختی بودن ✨فقط یاری الله بود وگرنه بچه ای مثل من تابِ تحمل اون غربت و تنهاییِ جدید رو نداشت؛ داشتم بیهوش میشدم از غصه ی زیاد رفتم گوشه ی حیاطِ خوابگاه نشستم و انگشتامو گذاشتم تو گوشام که صدای شلوغی رو نشنوم. سرمو رو زانوهام گذاشتم و تا توستم اشک ریختم کسی هم حواسش بهم نبود همه تو حالِ خودشون بودن بعدِ نیم ساعت زن عمو اومد تو حیاط دنبالم میگشت از دیدش پنهان بودم فکر کرده بود رفتم فرار کردم هول شد دوید طرفِ در منم فهمیدم ترسیده فورا رفتم سمتش گفتم نترس زن عمو من اینجام خواست عصبانی بشه دید گریه کردم بغلم کرد. گفت اتاقتو برات گرفتم بیا نشونت بدم و برگردیم خونه تا فردا که کلاسات شروع میشه. 🔹تو راه که بر می گشتیم خونه ی عمو، یاد آدرسی افتادم که علی آقا موقع آخرین خداحافظی بهم گفته بود که برم سر بزنم و بگم من رو فلانی معرفی کرده. آدرس مشهوری نبود و اسم خیابانی توش نبود که من بشناسمش. واسه همین خواستم از زن عمو بپرسم اما یه لحظه فکر کردم نکنه بهم شک کنه چیزی بهش نگفتم با اینکه میشد بعدا از هرکسی پرسید آدرس رو، اما خیلی ذهنم رو درگیر کرد اون شب واسه همین طاقت نیاوردم رفتم پیش دختر عموم کلی قسمش دادم که به کسی چیزی نگه گفتم اینجایی که اسم میبرم کجاست تو بلدی؟ دختر عموم چشماش گرد شد!! 😳گفت یاالله فردوس چی داری میگی؟ بخدا امیر بفهمه اسمشم بردی بیچارت میکنه اگه به باباتم نگه خودش حسابتو میرسه امیر برادر بزرگَش بود حدس میزدم اینطوری پیش بیاد اما نه در این حد!! گفتم لابد خونه عمو اینقدری منطقی هستن که بشه باهاشون حرف زد. اومدم واسه دختر عمو ماسمالی کنم، گفتم یه همکلاسی داشتم که هی میگفت ما اونجا فامیل داریم واسه همین پرسیدم ببینم اونجا کجاست؟! دختر عموم اول دبیرستان بود عقلش میرسید که من دروغ گفتم زیرچشمی نگام کرد گفت فردوس! برو خودتی من به کسی نمیگم خودتم دهن لقی نکنی یه وقت 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌