داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی وپنجم زن‌عمو به بابا گفت نیازی نیست علافِ فردوس بشی
》 💛قسمت سی وششم‌ درس خوندن تو اون مدرسه خیلی برام آزار دهنده بود، با اینکه مدرسمون از لحاظ علمی در کشور مقام آورده بود و بهترین معلم ها رو داشتیم، اما از دانش آموزان گرفته تا معلم و معاون و مدیر مدرسه، جزِ افرادی بودند که بجز پیشرفتِ علمی، مطلب دیگه ای در ذهن نداشتن! اخلاقیات، صمیمیت، انسان دوستی و تواضع ، مسائلی بودن که برای خیلیاشون غریب بود 😔این برای من واقعا دردناک بود، چون انگیزه ی اصلی من از غربتم، بیشتر چیزِ دیگه ای بود، من جزِ دانش آموزانی بودم که از شهرستان دور اومده بودم واسه همین کسی رو نداشتم که هر روز روانه ی بازارش کنم تا واسه کارای عملی مدرسم وسایل تهیه کنه یکی چند بار به زن عمو و بچه هاش زحمت دادم اما دیگه روم نمیشد خبر بدم بهشون بِهَمین دلیل خیلی وقتا برای اینکه از طعنه و زخمِ زبون معلما جلو بچه ها نجات پیدا کنم، تو اتاق های خوابگا پنهان میشدم یا خودم رو به مریضی میزدم و سرِکلاس نمیرفتم 🔸با همه ی این محدودیت ها اما الحمدلله جز شاگردایی بودم که اسمم به عنوان برترین های مدرسه هرماه تو تابلو میزدن این جَوِّ حاکم بر مدرسه و آدمایی که ازشون دور بودم، مشکلاتی بودن که به تنهایی و غربتم اضافه شده بودن و شب و روزم رو با دلشوره و استرس و نگرانی سر میکردم اما خدا باز به فریادم رسید و از تنهایی درم آورد تازه پام خوب شده بود و میتونستم راحت راه برم، یه روز رفتم حیاطِ خوابگاه تو چمن ها نشستم و داشتم خاطره مینوشتم؛ دختری اومد کنارم نشست که تو اون چند هفته ای که خوابگاه بودم ندیده بودمش. موهای طلایی و چهره ی باز و لهجه ی شیرین کوردیش هنوز یادمه منی که دست دوستی به طرفِ کسی دراز نکرده بودم و با کسی هم راحت نبودم، در اولین برخورد مجذوبش شدم، مشخص بود از من بزرگتره. گفت اسمم فرزانه‌س میدونم الان حوصلم رو نداری، شب بیا اتاقمون باهم حرف بزنیم گفتم باشه. خداحافظی کرد و رفت تا از دیدم پنهان شد نگاش کردم حس خیلی عجیبی بود سبحان الله خوشی بی حد و مرزی تو دلم افتاده بود طاقت نیاوردم که شب برسه دنبالش دویدم صداش زدم آبجی فرزانه! برگشت گفت جانم فردوس جان اومد سمتم و برگشتیم تو حیاط تا هوا تاریک شد باهم حرف زدیم من چیز خاصی از زندگیم نگفتم اما اون همه چیز رو گفت اونم مادرش طلاق گرفته بود و پیش باباش بود 😔خیلی هم مثل منو بابا، بهم علاقه داشتن بااین تفاوت که اون از مامانش متنفر بود اما من همیشه دلتنگش بودم کم کم فرزانه شده بود رفیق شب و روزم؛ مثل اعضای خانوادم دوستش داشتم کنارِ فرزانه ، من اون فردوسِ عاقل و همه چیز فهم نبودم کارای بچگانه زیاد می‌کردم که خودمم از خودم تعجب می‌کردم چرا پیش اون شخصیتم عوض میشه. اما اون همیشه بامحبت و دلسوز بود مثل یک مادر ☺اینقدر عاقل بود که بهش میومد هفت هشت سالی از من بزرگتر باشه اما فرزانه سوم راهنمایی بود و آخرین سالش بود که تو اون مدرسه درس میخوند و این قضیه خیلی دلتنگم می‌کرد در حدیکه چندین بار پیش خودش گریه کرده بودم. از رفاقتمون هنوز دو هفته ای نگذشته بود که انگشت نمای تمام مدرسه شده بودیم اونجا فهمیدم فرزانه واسه دخترا خیلی محبوبه و تا قبل از من، با کسی صمیمی نبوده واسه همین همه تعجب میکردن یکی چند نفر ازهم اتاقیای فرزانه دربارم میگفتن: فردوس جوِ مدرسه رو کلا تغییر داده. تا قبل از اون همه سرشون تو درس و مشق بود اما الان هرکسی میگرده تا واسه خودش دوست صمیمی پیدا کنه که بلکم مثل اون دوتا حرفشون بپیچه تو مدرسه الان که فکر میکنم به اون دوران خندم میگیره یه همکلاسیم که خیلی بچه پولدار بودن، با دوتا از دوستاش بردنم پشت مدرسه تهدیدم کرد گفت؛ فرزانه رو ول کن وگرنه کاری میکنم مرغای آسمون به حالت زار زار گریه کنن 😕انگار فیلم زیاد دیده بود و جو گیر شده بود. که بعدا همین دختر خانم شد یکی از بهترین دوستام الحمدلله 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌