》 💛قسمت سی وهفتم ❗قبلا از فرزانه پرسیده بودم که آیا نماز میخونه یانه؟؟ چون برام مهم بود کسی که در این حد دوستش دارم هم فکر و مرامم باشه ، یه روز بعد از نماز عصر رفتم اتاقشون گفتن رفته وضو بگیره بشین تا برگرده، وقتی برگشت خیلی خوشحال شد که اونجا بودم گفت صبر کن نمازم رو بخونم بعد بریم حیاط وقتی چادر نمازِشُ سر کرد، زیباییش پیشِ چشمای من چندین برابر شد مثل قرص ماه میدرخشید و محو تماشاش شده بودم بار اول بود که در این حالت میدیدمش سبحان الله در کمال ناباروی دیدم فرزانه مهر و سجاده پهن کرد. تو این یکی چند هفته آشناییمون، یک ثانیه هم به فکرم خطور نکرده بود فرزانه شیعه باشه 🔸شاید برای خیلیا در رفاقت، این مسئله مهم نبود اما برای من که میدونستم نسبت به بعضی از خلفای راشیدین بغض و کینه دارن، خیلی مهم بود. شاید اگه الان بود میتونستم صرف نظر کنم اما اون موقع چون اطلاعات دینیم محدود بود، تعصب خاصی داشتم 😔اینقدر ناراحت شدم که قلبم تندتند میزد ناراحتیم واسه این بود که خودم رو سرِ دوراهی میدیم که آیا دوستیم با فرزانه باید ادامه داشته باشه یا باید بخاطر افکارِ توهین آمیزش، دورشو خط بکشم فرزانه رو خیلی دوست داشتم واسه همین انتخاب سختی بود برام چون فکرم محدود بود فقط این دو انتخاب رو پیشِ روم میدیدم. اما الله سبحان برام آسان کرد و از دوراهی نجاتم داد اون لحظه نتونستم تا انتهای نماز منتظرش بمونم خیلی آشفته شده بودم. به هم اتاقیاش گفتم میرم بیرون بگید بعدا بیاد. وقتی اومد معلوم بود که نفهمیده متعجب شدم. ظاهرا این قضیه واسه ی اون اصلا مهم نبود که من هم مذهبش باشم واسه همین تا حالا بحث نکرده بود و به ذهنشم نرسیده بود که برای من چقدر مهم باشه!! 😔خیلی دوستش داشتم واسه همینم دنبال دلیلی می گشتم تا درونم رو قانع کنم که دوستیمون پایدار بمونه. این همون راهی بود که الله به دلم انداخت؛ با خودم فکر کردم گفتم: وقتی اون از من بخاطر مذهبم ایرادی نگرفت و اصلنم براش مهم نبود، درحالیکه نمازخون و پایبندم هست، پس لابد منطقیه و میشه باهاش حرف زد و نباید دوستیمون رو به این بهانه از هم بپاشم. تا یک هفته نتونستم در این مورد چیزی باهاش مطرح کنم. فقط یه بار بهش گفتم: نمیدونستم شیعه ای خیلی تعجب کردم. نگام کرد لپمو کشید با مهربانی گفت: اگه میدونستی باهام دوست نمیشدی فردوس؟ فقط تونستم بغلش کنم و گریه کنم فکرو ذکرم شده بود این که چطور باهاش سرِ بحث رو باز کنم! میترسیدم جای اینکه بهتر بشه، از مذهبم و خودم متنفر بشه. اما بالاخره شروع کردم. از یه تاریخ به بعد، دیگه بی هدف نمیرفتم پیشش. هر بار که باهم بحث میکردیم بیشتر دلگرم میشدم چون فرزانه خیلی زمینه ی پیشرفت داشت. قبل از رفتن به تعطیلات نوروزی، اومد پیشم گفت امشب بیا پیش من بخواب همیشه مهربان بود اما وقتی اینو گفت بیشتر از همیشه مهربان و دوست داشتنی بود. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. 👌چون با وجود صمیمیتی که بینمون بود اما همیشه تعارف کوچیکی باهاش داشتم گفت قبل ازینکه برگردی پیش خانوادت یه چیزی می خوام بهت بگم مطمئم خیلی خوشحال میشی نمی تونستم حدس بزنم چی می خواد بهم بگه 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌