🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و
#واقعی
🌷
#مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت
#هشت
صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی😢
به پرستار گفتم
_پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟
پرستار _شما باهشون چه نسبتی دارید ؟
_همسرشون هستم
پرستار _خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات
اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات😠
دیگه جوش آورده بودم..
من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام ببینم
-خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم نبینم😠
پرستار _گفتم نمیشه 😡
دیدم که لج کردن فایده نداره..
گفتم
_خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو.. یه لحظه فقط...😢☝️
گذاشت برم.. گفت باشه ..
رفتم داخل اتاق... سه تا تخت بود... یکیشون روش یه بیمار بود...
اون دوتا خالی ...
اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی.. 😧باد کرده بود...
خیلی بزرگ بود...
اومدم بیرون از اتاق...😥
گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم...
گفت_همونه...
باهم رفتیم دوباره داخل اتاق...
پرستار گفت اشکانی...
دیدم یکم پای پویا تکون خورد...
گفتم
_ پویااا...😳پویا جاااان....😢
اروم سرشو اورد بالا گفت
🌷_جاااااااان...جانم خانومم..بیا اینجا...
رفتم کنارش...
درحالی که گریه میکردم...😭
_پویا اینجوری.. امانت داری کردی.. اینجوری مراقب امانت من بودی
پویا:من خوبم خانمم.. تو مواظب خودت باش
-مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم😭
همون موقعه پرستار وارد شد
پویا:مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662