🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و
#واقعی
🌷
#مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت
#نه
پویامو بردن... برای تعویض پانسمان...
منم به اصرار اقای پرستار... از اتاق خارج شدم
تا از اتاق دراومدم بیرون...
انقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان...
مامانم اومد بلندم کرد..
گفت
_حال پویا چطور بود؟
گفتم:
_اینا که میگن خوبه؟.. مامان پویای من کامل سوخته 😭😭سرتاپاش سوخته...
و گریه😣😭 و گریه😭 و گریه 😭
بعداز تعویض پاسمان..
هرکسی میرفت دیدن پویا...
حالش داغون میشد.. 😣😭
همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری میدادن...
خودشون که از اتاق میومدن بیرون داغون بود حالشون.. 😞
همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستانـ دیگه...
زمانی که آمبولانس🚑 اومد میخاستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت :
_شما کجا خواهرم
-منم میخام بیام با شوهرم😢
پرستار:
_نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه
-تروخدا آقا من میخام همراه شوهرم بیام
پرستار:
_خواهرم یه سوال شما اقاتون رو دوست دارین؟؟
گفتم
_این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم...
گفت
_خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی...
گفتم
_اخه اذیتِ چی من میخوام باهاش برم من میخوام پیشش باشم...باید منم بیام وگرنه نمیزارم امبولانس حرکت کنه....
گفت
_اقاتون خودش به من گفت خانومم نیاد تو امبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم...اگه بیاد ناراحت میشه...نمیتونم ناراحتیش رو ببینم... 😒خواهرمن اقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمیخوان اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟؟
من دیگه هیچی نگفتم...😞😢
زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من...
اخه تو اون وضعیت به فکر من بود..
از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود...
هیچی نگفتم دیگه...
تا اینکه اوردن پویا رو...
گفتم :پویا؟😢
یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد.. 😥
سرشو چرخوند گفت
_جاااااانم نازنازم جان....
گفتم
_پویا اینا نمیزارن من باهات بیام....
اشکش از گوشه چشمش اومد گفت
_عزیزم فردا بیا بیمارستان ...حالم خوبه... فردا مرخص میشم.....
و در امبولانس رو بستن...💨🚑
اشک چشم من بود...
که بدرقه شون کرد...😭
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662